"فیک عشق ناخواسته"
"فیک عشق ناخواسته"
پارت ۶
زنگ در به صدا در اومد. یکی از خدمتکارا درو باز کرد. یه دختر اومد تو آرایش غلیظ داشت همه جای صورتشو ژل تزیق کرده بود اصلا صورتش طبیعی نبود. لباسش جوری بود که سینه هاش معلوم بود. اومد تو، صدای پا اومد، صورتمو برگردونم دیدم ارباب داره میاد پایین. وایسا من بهش گفتم ارباب نه اون هیچ وقت ارباب من نبود، نیست، نخواهد شد. ولی چی صداش کنم من اسم اونو نمی دونم. ام بذا فک کنم.... آها بابا بزرگ غرغرو این براش مناسبه.
(از این به بعد تو ویوی ا/ت به کوک میگم بابا بزرگ)
یهو به خودم اومدم روبه رو نگاه کردم.
بابابزرگ از پله اومد پایین اون تا روبه رویه هم قرار گرفتن.
کوک: دایانا
دایانا: کوکی
که بدو به سمت هم رفتنو همو بغل کردن.
دایانا: کوکی دلم برات تنگ شده بود.
کوک: منم همینطور عشقم.
دایانا: کوکی اون خدمتکاره نذاشت من تورو ببینم(به ا/ت اشاره کرد)
جانننننننننننننننننننن این الان به من اشاره کرد من حتا طرفشم نرفتم.
کوک: ا/ت دارم برات(عصبی)
ا/ت: من حتا طرفه تو هم نرفتم(داد)
یهو صورتم به سمت راست چرخید. سوزشی رو روی گونم حس کردم. اون به من سیلی زد.
کوک: دفعه آخرت با صداتو برا من میبری بالا(عربده)
"از زبان راوی"
کوک سمت دخترک رفت و موهای اون رو گرفت به سمت انباری برد. ا/ت هی جیغ داد میزد اما نمی تونست موهاشو از دست محکم و قوی پسر بکشه بیرون. رفتن داخل انباری، واردش که شدن صداهای دادو جیغ ار اتاق های انباری میومد.کوک رفت سمت دری که رنگش قرمز بود بالای درش نوشته بود"اتاق مرگ"درو باز کرد.دخترو انداخت داخل و رفت بیرونو درو قفل کرد. دخترک به اطرافش نگاه کرد میله های آهنی از سقف آویزون بود یه تخت چوبی هم اونجا بود. دخترک رفت یه گوشه آروم بی صدا اشک ریخت. چرا اون الان باید تویه این وضعیت میبود؟ چرا اون باید تاوان بدهی پدرشو بده؟
پارت ۶
زنگ در به صدا در اومد. یکی از خدمتکارا درو باز کرد. یه دختر اومد تو آرایش غلیظ داشت همه جای صورتشو ژل تزیق کرده بود اصلا صورتش طبیعی نبود. لباسش جوری بود که سینه هاش معلوم بود. اومد تو، صدای پا اومد، صورتمو برگردونم دیدم ارباب داره میاد پایین. وایسا من بهش گفتم ارباب نه اون هیچ وقت ارباب من نبود، نیست، نخواهد شد. ولی چی صداش کنم من اسم اونو نمی دونم. ام بذا فک کنم.... آها بابا بزرگ غرغرو این براش مناسبه.
(از این به بعد تو ویوی ا/ت به کوک میگم بابا بزرگ)
یهو به خودم اومدم روبه رو نگاه کردم.
بابابزرگ از پله اومد پایین اون تا روبه رویه هم قرار گرفتن.
کوک: دایانا
دایانا: کوکی
که بدو به سمت هم رفتنو همو بغل کردن.
دایانا: کوکی دلم برات تنگ شده بود.
کوک: منم همینطور عشقم.
دایانا: کوکی اون خدمتکاره نذاشت من تورو ببینم(به ا/ت اشاره کرد)
جانننننننننننننننننننن این الان به من اشاره کرد من حتا طرفشم نرفتم.
کوک: ا/ت دارم برات(عصبی)
ا/ت: من حتا طرفه تو هم نرفتم(داد)
یهو صورتم به سمت راست چرخید. سوزشی رو روی گونم حس کردم. اون به من سیلی زد.
کوک: دفعه آخرت با صداتو برا من میبری بالا(عربده)
"از زبان راوی"
کوک سمت دخترک رفت و موهای اون رو گرفت به سمت انباری برد. ا/ت هی جیغ داد میزد اما نمی تونست موهاشو از دست محکم و قوی پسر بکشه بیرون. رفتن داخل انباری، واردش که شدن صداهای دادو جیغ ار اتاق های انباری میومد.کوک رفت سمت دری که رنگش قرمز بود بالای درش نوشته بود"اتاق مرگ"درو باز کرد.دخترو انداخت داخل و رفت بیرونو درو قفل کرد. دخترک به اطرافش نگاه کرد میله های آهنی از سقف آویزون بود یه تخت چوبی هم اونجا بود. دخترک رفت یه گوشه آروم بی صدا اشک ریخت. چرا اون الان باید تویه این وضعیت میبود؟ چرا اون باید تاوان بدهی پدرشو بده؟
۱۰.۲k
۲۸ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.