عاشقانه مرگبار
عاشقانه مرگبار
p13.
ویو لونا ( اسم همون دخترس )
من چند ساله که کوک رو میشناسم بابا هامون اسرار داشتن که باهم ازدواج کنیم اولش موافق نبودم ولی بعد از اینکه فهمیدم کوک قراره ریس قبیله بشه یکم نقش بازی کردم اما اون هیچ حسی ب ه م نداشت حتی گولم نخورد معمولا پسرای قبیله به خصوص ژن خون اشام ها با یسری کارا وسوسه میشن ( کار ها و نوع پوشش وسوسه بر انگیز را به ذهن های منحرفتان می سپارم 😌) اما اون حتی محلمم نمی داد و مجبورم میکرد براش کار کنم تا وقتی این دختره اومد از اون زمان همه ی فکرش اونه دیگه داشت حرصم رو در میاورد پس صبح رفتم پشت در اتاق کوک و به حرفاشون گوش دادم ( محض اطلاع این لونا هم هیچ حسی به کوک نداره و فقط دنباله پول و کارای بد بده و کلا با ۷ ، ۸ نفر خوابیده )
( علامت لونا £ )
£ دختره هر*زه نمی زارم تمام نقشه هام رو خراب کنی میکشمت صبر کن ...
£ خوبه الان وقتشه کوک تو حیاطه پس صداش رو نمیشنوه
رفتم از تو آشپز خونه یه چاقو برداشتم و یه دستمال بستم به صورتم و رفتم بالا در زدنم خیلی زود درو باز کرد منم سریع رفتم تو
_ تو... تو کی هستی ؟
£ من ؟ من کیم ، اینو من باید ازت بپرسم چرا اومدی و تمام نقشه هام رو خراب کردی ها؟؟؟
_ کدوم نقشه چی میگی ؟
£ تو سزاوار مرگی دختره هر*زه
_ او وان اسم خودتو روم نزار دومن اگه منضورت کوکه که خودش آوردم اینجا و اونی میخواست ازش سو استفاده کنه تویی
£ اسمش دیگه به تو مربوط نیست
و ما چاقو رو تو شکم ات فرو کرد صدای فریاد ات کل عمارت رو گرفت و به گوش معشوقش رسید ، کوک با قدرتش سریع توی اتاق ات حاظرم شد و قبل رفتم قاتل جلوش رو گرفت و او نک رو دست بادیگارداش سپرد و با باز کردن در اتاق تنها کلمه ای کا به زبان میاورد اسم عشق چند روزه اش بود ، ات ....
ویو کوک
ات خیلی داشت طولش میداد تصمیم گرفتم برم ببینم چی میکنه توی راه پله بودم که صدای جیغ بلندی از اتاق ات اومد با سرعت سمت اتاق رفتم که با لونا با دست های خونی رو به رو شدم و بهش شک کردم یکی از بادیگارد ها صدا کردم تا مواظبش باشه و با سرعت در رو هل دادم ک وارد شدم صحنه ای دیدم که تمام وجودم رو به لرزه انداخت ات غرقه خون کف اتاق افتاده بود حس کردم برای لحظه ای قلبم دیگه میزنه
@ اتتتتتتت
اتم بلند شو عشقم چشمات رو باز کن
و سر ات رو روی زانو هاش گذاشت و بی خبر از خدمه ها آروم اشک می ریخت
@ زو باشین زنگ بزنید نامجون زود باشین ( با داد )
ات رو بلند کرد و روی تخت گذاشت و دستش رو روی زخمش فشار داد و زمزمه میکرد ...
@ ات ، ات قشنگم چشماتو.... اه الان وقت وسوسه شدنه آخه نه نمی تونم ایی سرم داره گیج می ره
بعد از چند مین نامجون رسید اما برای کوک دیگه دیر بود...
ادامه دارد ...
شرط ۳ لایک ۲ کامنت ♡
p13.
ویو لونا ( اسم همون دخترس )
من چند ساله که کوک رو میشناسم بابا هامون اسرار داشتن که باهم ازدواج کنیم اولش موافق نبودم ولی بعد از اینکه فهمیدم کوک قراره ریس قبیله بشه یکم نقش بازی کردم اما اون هیچ حسی ب ه م نداشت حتی گولم نخورد معمولا پسرای قبیله به خصوص ژن خون اشام ها با یسری کارا وسوسه میشن ( کار ها و نوع پوشش وسوسه بر انگیز را به ذهن های منحرفتان می سپارم 😌) اما اون حتی محلمم نمی داد و مجبورم میکرد براش کار کنم تا وقتی این دختره اومد از اون زمان همه ی فکرش اونه دیگه داشت حرصم رو در میاورد پس صبح رفتم پشت در اتاق کوک و به حرفاشون گوش دادم ( محض اطلاع این لونا هم هیچ حسی به کوک نداره و فقط دنباله پول و کارای بد بده و کلا با ۷ ، ۸ نفر خوابیده )
( علامت لونا £ )
£ دختره هر*زه نمی زارم تمام نقشه هام رو خراب کنی میکشمت صبر کن ...
£ خوبه الان وقتشه کوک تو حیاطه پس صداش رو نمیشنوه
رفتم از تو آشپز خونه یه چاقو برداشتم و یه دستمال بستم به صورتم و رفتم بالا در زدنم خیلی زود درو باز کرد منم سریع رفتم تو
_ تو... تو کی هستی ؟
£ من ؟ من کیم ، اینو من باید ازت بپرسم چرا اومدی و تمام نقشه هام رو خراب کردی ها؟؟؟
_ کدوم نقشه چی میگی ؟
£ تو سزاوار مرگی دختره هر*زه
_ او وان اسم خودتو روم نزار دومن اگه منضورت کوکه که خودش آوردم اینجا و اونی میخواست ازش سو استفاده کنه تویی
£ اسمش دیگه به تو مربوط نیست
و ما چاقو رو تو شکم ات فرو کرد صدای فریاد ات کل عمارت رو گرفت و به گوش معشوقش رسید ، کوک با قدرتش سریع توی اتاق ات حاظرم شد و قبل رفتم قاتل جلوش رو گرفت و او نک رو دست بادیگارداش سپرد و با باز کردن در اتاق تنها کلمه ای کا به زبان میاورد اسم عشق چند روزه اش بود ، ات ....
ویو کوک
ات خیلی داشت طولش میداد تصمیم گرفتم برم ببینم چی میکنه توی راه پله بودم که صدای جیغ بلندی از اتاق ات اومد با سرعت سمت اتاق رفتم که با لونا با دست های خونی رو به رو شدم و بهش شک کردم یکی از بادیگارد ها صدا کردم تا مواظبش باشه و با سرعت در رو هل دادم ک وارد شدم صحنه ای دیدم که تمام وجودم رو به لرزه انداخت ات غرقه خون کف اتاق افتاده بود حس کردم برای لحظه ای قلبم دیگه میزنه
@ اتتتتتتت
اتم بلند شو عشقم چشمات رو باز کن
و سر ات رو روی زانو هاش گذاشت و بی خبر از خدمه ها آروم اشک می ریخت
@ زو باشین زنگ بزنید نامجون زود باشین ( با داد )
ات رو بلند کرد و روی تخت گذاشت و دستش رو روی زخمش فشار داد و زمزمه میکرد ...
@ ات ، ات قشنگم چشماتو.... اه الان وقت وسوسه شدنه آخه نه نمی تونم ایی سرم داره گیج می ره
بعد از چند مین نامجون رسید اما برای کوک دیگه دیر بود...
ادامه دارد ...
شرط ۳ لایک ۲ کامنت ♡
۶.۵k
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.