فیک سرنوشت پارت 2
فیک سرنوشت پارت 2
10 آوریل 2007:
از زبان ته سان(از این ب بعد سانی صداش میکنیم😹):
ســـــانـــــی ساساسانییییییی بلند شو لطفا امروز قراره خوشگذرونیم بلند شو دختر ی...
زود چاقوم رو از زیر بالشت در اوردم و طی یه حرکت روی اون شخص افتادم یکم دقت کردم دیدم این ک یورا هستش(یورا خواهر کوچیکه سانی هست یه گودزیلا😭😹) از روش بلند شدم ک یه دفعه عین جن زده ها شروع کرد ب داد زدن منم خیلی پوکر نگاهش میکردم تا اینکه اروم شد و ریلکس انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده گفت: آماده شو بیا صبحانه بخور سری تکون دادم و رفتم تا ی دوش بگیرم آخه محض رضای فاک چرا باید همیشه با داد و هوار های مامان یا آبجیم بیدار شم چـــــررررررراااااا
20 دقیقه بعد:
همگی سر میز جمع شده بودن و منتظر من بودن نشستم با سر علامت دادم و گفتم: شروع کنید نوش جان.....
داشتم با چشم های قلبی نوتلام رو میخوردم ک یورا گف:امروز قراره کلی خوشبگذرونیم اونی پس هوام رو داشته باش بهم یه چشمک زد و دوباره شروع کرد ب خوردن ....یه لحظه وایسا....این گودزیلا میخواد با من بیاد بریم پیش اون عوضی؟!؟وادافاک ب آرومی نوتلام رو گذاشتم روی میز و محکم دست هام رو کوبندم ب میز و شمرده شمرده گفتم:چند بار...چند باره فاکی دیگه باید سر این مسائل بگم ک تو هیچکاره ای مین یو را تو فقط موظفی ک اموزش ببینی و اگه اتفاقی افتاد جای من باشی هـــــاااااااااااا
اروم و ساکت فقط نگاهم میکرد از پشت میز بلند شد و خواست بره ک گفتم:من اجازه دادم ک از سر سفره بلند شی یورا؟!؟! نگاهم کرد و دوباره نشست ک این دفعه من بلند شدم با لحن و چهره سردی بهش اخطار دادم:میری بعد از صبحانه با معلمت ب تمرین هات میرسی وای ب حالت دوباره خبر بم برسه ک رفتی توی پارتی ها و...امیدوارم فهمیده باشی منظورمو؟ با سری پایین گفت:چشم اونی
رو ب مادرم گفتم:نظارت ب بخش 148 ب عهده تو خانمِ کانگ سری تکون داد و چیزی نگفت
•ادامه در کامنت•
اینم پارت دوم تقدیم نگاهاتون
ولی خدایی چرا هیچ کامنتی نمیزارین😭😭💔💔
حالا اگ کامنت بزارین منم پارت جدید رو مینویسم😌
فعلا تا بعد لاو یو گایز💙🌌
10 آوریل 2007:
از زبان ته سان(از این ب بعد سانی صداش میکنیم😹):
ســـــانـــــی ساساسانییییییی بلند شو لطفا امروز قراره خوشگذرونیم بلند شو دختر ی...
زود چاقوم رو از زیر بالشت در اوردم و طی یه حرکت روی اون شخص افتادم یکم دقت کردم دیدم این ک یورا هستش(یورا خواهر کوچیکه سانی هست یه گودزیلا😭😹) از روش بلند شدم ک یه دفعه عین جن زده ها شروع کرد ب داد زدن منم خیلی پوکر نگاهش میکردم تا اینکه اروم شد و ریلکس انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده گفت: آماده شو بیا صبحانه بخور سری تکون دادم و رفتم تا ی دوش بگیرم آخه محض رضای فاک چرا باید همیشه با داد و هوار های مامان یا آبجیم بیدار شم چـــــررررررراااااا
20 دقیقه بعد:
همگی سر میز جمع شده بودن و منتظر من بودن نشستم با سر علامت دادم و گفتم: شروع کنید نوش جان.....
داشتم با چشم های قلبی نوتلام رو میخوردم ک یورا گف:امروز قراره کلی خوشبگذرونیم اونی پس هوام رو داشته باش بهم یه چشمک زد و دوباره شروع کرد ب خوردن ....یه لحظه وایسا....این گودزیلا میخواد با من بیاد بریم پیش اون عوضی؟!؟وادافاک ب آرومی نوتلام رو گذاشتم روی میز و محکم دست هام رو کوبندم ب میز و شمرده شمرده گفتم:چند بار...چند باره فاکی دیگه باید سر این مسائل بگم ک تو هیچکاره ای مین یو را تو فقط موظفی ک اموزش ببینی و اگه اتفاقی افتاد جای من باشی هـــــاااااااااااا
اروم و ساکت فقط نگاهم میکرد از پشت میز بلند شد و خواست بره ک گفتم:من اجازه دادم ک از سر سفره بلند شی یورا؟!؟! نگاهم کرد و دوباره نشست ک این دفعه من بلند شدم با لحن و چهره سردی بهش اخطار دادم:میری بعد از صبحانه با معلمت ب تمرین هات میرسی وای ب حالت دوباره خبر بم برسه ک رفتی توی پارتی ها و...امیدوارم فهمیده باشی منظورمو؟ با سری پایین گفت:چشم اونی
رو ب مادرم گفتم:نظارت ب بخش 148 ب عهده تو خانمِ کانگ سری تکون داد و چیزی نگفت
•ادامه در کامنت•
اینم پارت دوم تقدیم نگاهاتون
ولی خدایی چرا هیچ کامنتی نمیزارین😭😭💔💔
حالا اگ کامنت بزارین منم پارت جدید رو مینویسم😌
فعلا تا بعد لاو یو گایز💙🌌
۱۳.۵k
۱۴ فروردین ۱۴۰۰