پارت329
#پارت329
خشک و رسمی روی کاناپه ی وسط هال نشسته بود !
نگاهش چرخید ب سمت فرشید که در آشپزخانه مشغول کاری بود !
آخرین باری ک اینجا بود را به یاد آورد و از خاطراتش قلبش مچاله شد!
دستش را روی کاناپه مشت کرد!
اینجا ، روی همین کاناپه و آغوش گرمش و خواب دلچسب بعدازظهری !
اخم هایش از این یادآوری و مرور خاطرات در هم شد ، ک فرشید کنارش نشست و سینی شربت را جلویش روی میز گذاشت !
_بخور ، گرم نشه!
عاطفه سرش را تکان داد و فرشید با خودش کلنجار میرفت ک چ طور و از کجا شروع کند !!
کسی چ میدانست؟؟
ولی فکر و ذهن فرشید هم درست مثل عاطفه ، پی همان آغوش گرم و خواب دلچسب بود!! و چ قدر برایش ، سخت بود ک خودش را از این خاطرات بیرون بکشد و ببرد ب سمت روزهایی ک اویی بود و نگینی ک این روزها ، بدترین اتفاقات زندگی اش را رقم میزد....
خیلی بی مقدمه و بی اختیار گفت:
_اون شب لب ساحل رو یادته؟
وقتی فهمیدی کسی قبلا توی زندگیم بود!
ناراحت شدی ! خیلی ! ولی گفتی میخای کمکم کنی ...
سرش را پایین انداخت و انگشت هایش را در هم فشرد...
_نگین همونی بوده ک قبلا بودش!...
همون ک اون شب کنجکاو شدی راجبش بدونی...
عاطفه کنجکاو خیره ب لب و دهان فرشید بود!
انگار هرچه کلمات بیشتری از دهانش خارج میشد ، اشتیاقش برای شنیدن ماجرا بیشتر میشد...
فرشید ، چهار زانو روی کاناپه و رو به عاطفه نشست ...
_دوستش داشتم!
ی مقطعی هم عاشقش بودم ، یا حداقل فکر می کردم هستم!!
ب اینجای صحبت هایش ک رسید ،ناخون هایش را در دستش فشار میداد ، انگار میخواست با این کار خشمش را کم کند ، یا هم جلوی سوزش قلبش را بگیرد...
...
خشک و رسمی روی کاناپه ی وسط هال نشسته بود !
نگاهش چرخید ب سمت فرشید که در آشپزخانه مشغول کاری بود !
آخرین باری ک اینجا بود را به یاد آورد و از خاطراتش قلبش مچاله شد!
دستش را روی کاناپه مشت کرد!
اینجا ، روی همین کاناپه و آغوش گرمش و خواب دلچسب بعدازظهری !
اخم هایش از این یادآوری و مرور خاطرات در هم شد ، ک فرشید کنارش نشست و سینی شربت را جلویش روی میز گذاشت !
_بخور ، گرم نشه!
عاطفه سرش را تکان داد و فرشید با خودش کلنجار میرفت ک چ طور و از کجا شروع کند !!
کسی چ میدانست؟؟
ولی فکر و ذهن فرشید هم درست مثل عاطفه ، پی همان آغوش گرم و خواب دلچسب بود!! و چ قدر برایش ، سخت بود ک خودش را از این خاطرات بیرون بکشد و ببرد ب سمت روزهایی ک اویی بود و نگینی ک این روزها ، بدترین اتفاقات زندگی اش را رقم میزد....
خیلی بی مقدمه و بی اختیار گفت:
_اون شب لب ساحل رو یادته؟
وقتی فهمیدی کسی قبلا توی زندگیم بود!
ناراحت شدی ! خیلی ! ولی گفتی میخای کمکم کنی ...
سرش را پایین انداخت و انگشت هایش را در هم فشرد...
_نگین همونی بوده ک قبلا بودش!...
همون ک اون شب کنجکاو شدی راجبش بدونی...
عاطفه کنجکاو خیره ب لب و دهان فرشید بود!
انگار هرچه کلمات بیشتری از دهانش خارج میشد ، اشتیاقش برای شنیدن ماجرا بیشتر میشد...
فرشید ، چهار زانو روی کاناپه و رو به عاطفه نشست ...
_دوستش داشتم!
ی مقطعی هم عاشقش بودم ، یا حداقل فکر می کردم هستم!!
ب اینجای صحبت هایش ک رسید ،ناخون هایش را در دستش فشار میداد ، انگار میخواست با این کار خشمش را کم کند ، یا هم جلوی سوزش قلبش را بگیرد...
...
۳.۲k
۰۳ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.