پارت330
#پارت330
نفس عمیقی کشید و نگاهش را از دستانِ مشت شده اش به چشمان منتظر عاطفه کشید...
باید همه چیز را مو به مو میگفت؟
این طور قانع میشد؟
لبش را با زبانش تر کرد و گفت:
باهاش توی یه مهمونی خانوادگی آشنا شدم!
از آشناهای دورمون بود!
اولاش به چشمم نمی اومد ولی ...
کمی مکث کرد و نگاه از چشمان مشکی عاطفه گرفت و به پشت سرش خیره شد.
_کم کم واسم مهم شد!
نمیخوام بگم خامش شدم نه!
خودم خواستم ، خودم خواستم ک نقشش روز به روز پررنگ تر بشه!
و همینطورم شد!
خیلی راحت و ساده پاش به زندگیم باز شد...
پشیمونم خیلی ، کاش یکم ،
فقط یکم ... عاقل تر بودم!
نفسش را فوت کرد و ادامه داد:
_وقتی با تو آشنا شدم ، چیزی از بهم خوردن رابطم با اون نگذشته بود...ک
عاطفه میان حرفش پرید و زمزمه کرد:
_چیشد که رابطه ی بینتون بهم خورد؟
فرشید سرش را پایین انداخت و ذهنش پر کشید به آن روزهای پرتنش !
روزهایی ک مطمئن بود ، با آمدن عاطفه از یادش رفته اند...
_اون فقط اولاش واسم جذاب بود ،خب واسه این که من خوب نمیشناختمش!!
خود واقعیش رو هرچی بیشتر میگذشت ، بیشتر می دیدمم!
ظاهرش خوب بود ولی باطنش نه !
اون آدمی بود ک من رو فقط ب خاطر پولم میخواست ، اینو بعد ها موقع جداییمون بهم گفت ! باورت میشه؟؟ ولی خب من اون موقع درآمد چندانی نداشتم!
واسه همین دید دخل و خرجش اوکی نمیشه و منم زیادی بهش گیر میدم و ب قول خودش سین جیمش میکنم رفت...
عاطفه با سماجت پرسید:
_اون رفت؟؟ یا تو خواستی ک بره؟؟
بازهم خیره شد ب چشم هایش !
و بلاخره روزی پی می برد ک این دو تیله ی مشکی چ دارند ؟
ک اینطور جذبش میکنند و آرامش است ک ذره ذره به قلبش سرازیر می شود!!
_اون خواست که بره ! منم خواستم!
هیچ تلاشی نکردم برای موندش ، ولی خب ، اون اوایل ک بهم زدیم دلم براش تنگ میشد...
صورت عاطفه از این اعتراف تلخ فرشید جمع شد ، نگاهش را گرفت و رویش را برگرداند.
....
نفس عمیقی کشید و نگاهش را از دستانِ مشت شده اش به چشمان منتظر عاطفه کشید...
باید همه چیز را مو به مو میگفت؟
این طور قانع میشد؟
لبش را با زبانش تر کرد و گفت:
باهاش توی یه مهمونی خانوادگی آشنا شدم!
از آشناهای دورمون بود!
اولاش به چشمم نمی اومد ولی ...
کمی مکث کرد و نگاه از چشمان مشکی عاطفه گرفت و به پشت سرش خیره شد.
_کم کم واسم مهم شد!
نمیخوام بگم خامش شدم نه!
خودم خواستم ، خودم خواستم ک نقشش روز به روز پررنگ تر بشه!
و همینطورم شد!
خیلی راحت و ساده پاش به زندگیم باز شد...
پشیمونم خیلی ، کاش یکم ،
فقط یکم ... عاقل تر بودم!
نفسش را فوت کرد و ادامه داد:
_وقتی با تو آشنا شدم ، چیزی از بهم خوردن رابطم با اون نگذشته بود...ک
عاطفه میان حرفش پرید و زمزمه کرد:
_چیشد که رابطه ی بینتون بهم خورد؟
فرشید سرش را پایین انداخت و ذهنش پر کشید به آن روزهای پرتنش !
روزهایی ک مطمئن بود ، با آمدن عاطفه از یادش رفته اند...
_اون فقط اولاش واسم جذاب بود ،خب واسه این که من خوب نمیشناختمش!!
خود واقعیش رو هرچی بیشتر میگذشت ، بیشتر می دیدمم!
ظاهرش خوب بود ولی باطنش نه !
اون آدمی بود ک من رو فقط ب خاطر پولم میخواست ، اینو بعد ها موقع جداییمون بهم گفت ! باورت میشه؟؟ ولی خب من اون موقع درآمد چندانی نداشتم!
واسه همین دید دخل و خرجش اوکی نمیشه و منم زیادی بهش گیر میدم و ب قول خودش سین جیمش میکنم رفت...
عاطفه با سماجت پرسید:
_اون رفت؟؟ یا تو خواستی ک بره؟؟
بازهم خیره شد ب چشم هایش !
و بلاخره روزی پی می برد ک این دو تیله ی مشکی چ دارند ؟
ک اینطور جذبش میکنند و آرامش است ک ذره ذره به قلبش سرازیر می شود!!
_اون خواست که بره ! منم خواستم!
هیچ تلاشی نکردم برای موندش ، ولی خب ، اون اوایل ک بهم زدیم دلم براش تنگ میشد...
صورت عاطفه از این اعتراف تلخ فرشید جمع شد ، نگاهش را گرفت و رویش را برگرداند.
....
۴.۷k
۰۳ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.