پارت331
#پارت331
فرشید پاهایش را از روی کاناپه پایین آورد و صاف نشست!
دستش را به طرف عاطفه دراز کرد و آرام گفت:
_عاطفه؟
دستش بازوی عاطفه را لمس کرد ،
بی حرکت نشسته بود ولی رویش را برنگرداند!
فرشید بازویش را محکم تر گرفت و به طرف خودش کشیدش!
دستش را دور گردنش حلقه کرد و سرش را ب سر عاطفه چسباند!
_اون اصلا ارزش حسودی کردن رو نداره !
در این لحظه ، عاطفه تمام تلاشش این بود اشک هایش جاری نشود!
دلتنگی اش پایان یافته بود ، چ جایی بهتر از اینجا سراغ داشت!؟
چ طور میتوانست جایی را پیدا کند که آرامشش از آرامش آغوش فرشید ، کسی بیشتر از جان دوستش داشت ، بیشتر باشد؟
تلاشش بی فایده بود ، اولین قطره ی اشکش روی گونه اش لغزید !
همان موقع فرشید ، دستش را زیر چانه اش گذاشت و صورتش را بالا گرفت !
با دیدن چشمان ب اشک نشسته اش !
انگار کوهی روی شانه هایش آوار شد...
زمزمه کرد:
_من بمیرم ک باعث و بانیِ این اشکام!
این حرفش ، گریه ی عاطفه را بیشتر کرد ، سرش را به سینه ی فرشید فشرد و اجازه داد ، اشک هایش راحت تر از هر وقت دیگری بریزند!
فرشید دستش را روی سرش کشید.
_اون رفت ! ولی هیچ وقت نمیفهمه من کسیو دارم ک با بودنش به حماقت هام پی بردم!
و اینکه ، عزیزترینِ زندگیم رو پیدا کردم!
شالش از سرش سر خورد و دسته ای از موهای لخت و مشکی اش روی صورتش افتاد !
فرشید سرش را به موهایش نزدیک کرد و عمیق نفس کشید !
بعد مکثی بین موهایش سرش را بالا آورد !صورت عاطفه را با دو دستش گرفت و از سینه اش جدا کرد !
با دو انگشت شصتش ، اشک هایش را پاک کرد !
نگاهش جزءجزء صورتش می گشت!
لبخندی زد .
_می بخشیم؟
دیگ نمیزارم اینجوری بشه!
عاطفه خوب میدانست ، خوب میدانست ک طاقت دوری اش را ندارد و خب گذشته اش !
حالا دیگر حرف هایش را شنیده بود ، چشم هایش را بست و مکث کوتاهی کرد!
این جمله مدام در سرش تکرار میشد:
"من بدون اون نمیتونم"
"من بدون اون نمیتونم"
"من بدون اون نمیتونم"
چشم هایش را باز کرد و مصمم سرش را تکان داد.
_بخشیدمت!
...
فرشید پاهایش را از روی کاناپه پایین آورد و صاف نشست!
دستش را به طرف عاطفه دراز کرد و آرام گفت:
_عاطفه؟
دستش بازوی عاطفه را لمس کرد ،
بی حرکت نشسته بود ولی رویش را برنگرداند!
فرشید بازویش را محکم تر گرفت و به طرف خودش کشیدش!
دستش را دور گردنش حلقه کرد و سرش را ب سر عاطفه چسباند!
_اون اصلا ارزش حسودی کردن رو نداره !
در این لحظه ، عاطفه تمام تلاشش این بود اشک هایش جاری نشود!
دلتنگی اش پایان یافته بود ، چ جایی بهتر از اینجا سراغ داشت!؟
چ طور میتوانست جایی را پیدا کند که آرامشش از آرامش آغوش فرشید ، کسی بیشتر از جان دوستش داشت ، بیشتر باشد؟
تلاشش بی فایده بود ، اولین قطره ی اشکش روی گونه اش لغزید !
همان موقع فرشید ، دستش را زیر چانه اش گذاشت و صورتش را بالا گرفت !
با دیدن چشمان ب اشک نشسته اش !
انگار کوهی روی شانه هایش آوار شد...
زمزمه کرد:
_من بمیرم ک باعث و بانیِ این اشکام!
این حرفش ، گریه ی عاطفه را بیشتر کرد ، سرش را به سینه ی فرشید فشرد و اجازه داد ، اشک هایش راحت تر از هر وقت دیگری بریزند!
فرشید دستش را روی سرش کشید.
_اون رفت ! ولی هیچ وقت نمیفهمه من کسیو دارم ک با بودنش به حماقت هام پی بردم!
و اینکه ، عزیزترینِ زندگیم رو پیدا کردم!
شالش از سرش سر خورد و دسته ای از موهای لخت و مشکی اش روی صورتش افتاد !
فرشید سرش را به موهایش نزدیک کرد و عمیق نفس کشید !
بعد مکثی بین موهایش سرش را بالا آورد !صورت عاطفه را با دو دستش گرفت و از سینه اش جدا کرد !
با دو انگشت شصتش ، اشک هایش را پاک کرد !
نگاهش جزءجزء صورتش می گشت!
لبخندی زد .
_می بخشیم؟
دیگ نمیزارم اینجوری بشه!
عاطفه خوب میدانست ، خوب میدانست ک طاقت دوری اش را ندارد و خب گذشته اش !
حالا دیگر حرف هایش را شنیده بود ، چشم هایش را بست و مکث کوتاهی کرد!
این جمله مدام در سرش تکرار میشد:
"من بدون اون نمیتونم"
"من بدون اون نمیتونم"
"من بدون اون نمیتونم"
چشم هایش را باز کرد و مصمم سرش را تکان داد.
_بخشیدمت!
...
۶.۷k
۰۳ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.