عشق خونین
《عشق خونین 》
پارت ۲۲
سوی جانگ: اونی معذرت میخواهم
ات : از من عذر خواهی نکن ...
سویون : خدا کنه زود خوب شه
جین : ات فردا برایه پانسمان صورتت بیا
ات : باشه
جین بلند شد و سمته در رفت ات هم بخ دنیال اش بلند شد کنار در ایستادن
جین : من که بهت گفته بودم بچه ها خیلی حسودی میکنن
ات: درسته هیونگ
جین : فعلا
وارد اتاق کیوتی شد و سمته تخت رفت با چهره غرق در خواب جیمین مواجه شد ... رو تخت نشست و موهای بلند اش را کنار زد پیشانی اش را نمایان کرد و خیلی اروم گفت
ات : زود خوب شو چرا گرمی ..
دستش را گذاشت رو پیشانی جیمین
ات : تو خیلی گرمی نکنه تب داری
با برداشت دماسنج رفت کنار تخت نشست دماسنج را گذاشت تو دهان جیمین کمی منتظر ماند تا دید تبش بالا رفته زود سمته .. اشپز خونه رفت و بعد از برداشت کاس پر از آب سرد و دستمال سمته اتاق جیمین رفت رو تخت نشست و کاسه را گذاشت رو میز پارچه خیس را گذاشت رو پیشانیه جیمین و دستمال دیگی را خیس کرد دست کوچیک جیمین رو برداشت و باهاش دست هایش را پاک میکرد
ات : جیمین من داستان های خوبی بلدم میخواهی برات تعریف کنم میگن قدیما یه دختری ۱۰ ساله عاشق شاهزاده ۲۰ ساله میشه اون نقاشی از شاهزاده کشیده بود و همش به اون نقاشی نگاه میکرد ناگهان روزی که در چنگل ها میگذشت به پسر جوانی روبه رو شد پسره با پشت بهش گفت : بچه اینجا چیکار میکنی ... دختر بهش برخورد و با غضب گفت : هی بچه خودتی .. پسره خنده ای کرد و بهش نزدیک شد گفت : اصلا تو بچه نیستی منم ... دختره عصبانیت اش نشست و خنده ای کرد گفت : الان شد ... پسره باز هم خنده ای کرد : هی بگو ببینم نظر تو درباره شاهزاده کشور چیه ... دختره در فکر فروع رفت و لبه دریا نشست گفت : کاش میشد ماله من میشد .... پسره گفت : چی تو عاشقشی .. دختره با ناراحتی گفت : آره درسته ۱۰ سالمه ولی عاشقش شدم ... پسره کنارش نشست گفت : چه اشکالی داره وقتی خوابت بیاد به بالشت نیازی نداری وقتی عاشق بشی سنی مهم نیست دختره ۱۰ ساله با ناراحتی گفت: کاش هیچ وقت عاشقش نمیشدم .... پسره : من فقد ۱۰ سال ازت بزرگترم .. دختره : چی تو .. پسره : آره من شاهزاده هستم ... زود دست دختره را گرفت و بهش نزدیک شد ... دختره : شوکه شده بود شاهزاده ای که نمیشد هیچ وقت دید آلان کنارش نشسته بود .... پسره : منتظرم تو میمونم قولم میدم ... بعد از اون روز همش هم را میدیدن در آخر ازدواج کردن و خوشبخت زندگی میکردن الان هم نمیدونم که چرا این داستان رو بهت تعریف کنم وقتی تو خواب تب هستی فردا یادت میاد
دستمال را برد سمته گردن نرم و مثل پنبه اش را کمی با دستمال خیس کرد اروم پلک هایش را باز کرد ات نگران گفت
پارت ۲۲
سوی جانگ: اونی معذرت میخواهم
ات : از من عذر خواهی نکن ...
سویون : خدا کنه زود خوب شه
جین : ات فردا برایه پانسمان صورتت بیا
ات : باشه
جین بلند شد و سمته در رفت ات هم بخ دنیال اش بلند شد کنار در ایستادن
جین : من که بهت گفته بودم بچه ها خیلی حسودی میکنن
ات: درسته هیونگ
جین : فعلا
وارد اتاق کیوتی شد و سمته تخت رفت با چهره غرق در خواب جیمین مواجه شد ... رو تخت نشست و موهای بلند اش را کنار زد پیشانی اش را نمایان کرد و خیلی اروم گفت
ات : زود خوب شو چرا گرمی ..
دستش را گذاشت رو پیشانی جیمین
ات : تو خیلی گرمی نکنه تب داری
با برداشت دماسنج رفت کنار تخت نشست دماسنج را گذاشت تو دهان جیمین کمی منتظر ماند تا دید تبش بالا رفته زود سمته .. اشپز خونه رفت و بعد از برداشت کاس پر از آب سرد و دستمال سمته اتاق جیمین رفت رو تخت نشست و کاسه را گذاشت رو میز پارچه خیس را گذاشت رو پیشانیه جیمین و دستمال دیگی را خیس کرد دست کوچیک جیمین رو برداشت و باهاش دست هایش را پاک میکرد
ات : جیمین من داستان های خوبی بلدم میخواهی برات تعریف کنم میگن قدیما یه دختری ۱۰ ساله عاشق شاهزاده ۲۰ ساله میشه اون نقاشی از شاهزاده کشیده بود و همش به اون نقاشی نگاه میکرد ناگهان روزی که در چنگل ها میگذشت به پسر جوانی روبه رو شد پسره با پشت بهش گفت : بچه اینجا چیکار میکنی ... دختر بهش برخورد و با غضب گفت : هی بچه خودتی .. پسره خنده ای کرد و بهش نزدیک شد گفت : اصلا تو بچه نیستی منم ... دختره عصبانیت اش نشست و خنده ای کرد گفت : الان شد ... پسره باز هم خنده ای کرد : هی بگو ببینم نظر تو درباره شاهزاده کشور چیه ... دختره در فکر فروع رفت و لبه دریا نشست گفت : کاش میشد ماله من میشد .... پسره گفت : چی تو عاشقشی .. دختره با ناراحتی گفت : آره درسته ۱۰ سالمه ولی عاشقش شدم ... پسره کنارش نشست گفت : چه اشکالی داره وقتی خوابت بیاد به بالشت نیازی نداری وقتی عاشق بشی سنی مهم نیست دختره ۱۰ ساله با ناراحتی گفت: کاش هیچ وقت عاشقش نمیشدم .... پسره : من فقد ۱۰ سال ازت بزرگترم .. دختره : چی تو .. پسره : آره من شاهزاده هستم ... زود دست دختره را گرفت و بهش نزدیک شد ... دختره : شوکه شده بود شاهزاده ای که نمیشد هیچ وقت دید آلان کنارش نشسته بود .... پسره : منتظرم تو میمونم قولم میدم ... بعد از اون روز همش هم را میدیدن در آخر ازدواج کردن و خوشبخت زندگی میکردن الان هم نمیدونم که چرا این داستان رو بهت تعریف کنم وقتی تو خواب تب هستی فردا یادت میاد
دستمال را برد سمته گردن نرم و مثل پنبه اش را کمی با دستمال خیس کرد اروم پلک هایش را باز کرد ات نگران گفت
- ۱۵.۳k
- ۱۶ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط