• Wild rose cabaret •
#part221
#paniz
مهشاد ظرف ها رو برد
منم چای ریختم و رفتم سالن، دلا تو بغل محراب بود که مهشاد هم کنارش نشست
اما رضا نبود ، اطراف رو نگاه کردم با نبودش رو کردم سمت محراب
_محراب ، رضا کجاست
چشم باز بسته کرد
محراب: گوشیش زنگ خورده بود ، الان میاد
سری تکون دادم که نتونستم تحمل کنم رفتم دنبالش
میخواستم از پله ها برم بالا که صداش از اتاق کار بابا اومد
نزدیک اتاق بودم که متوجه شدم دارن درمورد سنگ قبر دارا حرف میزنن
نفس تو سینم حبس شد
رضا گوشی رو قطع کرد اما با نیومدن فهمیدم سخته براش
مردی که فکر میکردم به جز لجبازی چیزی بلد نیست
الان برای پسرم داشت اشک میریخت ، باز هم صبر کردم اما نیومد آخر منم پشت همون در اشکام به راه افتادن
قلب درد میکرد بر پسرم ، چشم باز نکرده رفت از این دنیا ، خیلی دوست داشتم ببینمش ،چهره ی ناز اش به کی رفته نکنه شبیه دلا بوده
هزار کاشکی که ، کاشکی زنده بود تو دلم داشتم
به دیوار تکیه دادم آروم با خودم لب زدم
_دلم برات تنگ شده مامان
رضا درو باز کرد با دیدنم کنار در مات شده نگاهم کرد ، وقتی به خودش اومد بغلم کرد
بوسه ای به گردنم زد
رضا : کی اومدی
معلوم بود خودش رو کنترل میکرد تا من آروم باشم اما دلم هزار تا غصه داشت
رضا: پانیذ حالت خوبه
بر اینکه بچها هم منتظرمون نباشن باشه ی ریزی گفتم و ازم جدا شد
بوسه ای رو لبم زد و اشک هام رو پاک کرد
رضا: بریم
سری تکون دادم دستش رو پشتم گذاشت و پیشه بقیه رفتیم ، با دیدن دلا نفس عمیقی کشیدم و حال چند دقیقه ام رو بزارم کنار
دلا با دیدنم نقی زد که محراب دادم بغلم
_چیشده نازنازی
تو بغلم آروم گرفت با اومدن مهشاد و محراب یکم حال و هوامون عوض شد
حداقل تنهامون نزاشتن
چند ساعتی کنار هم بودیم که رفتن و رضا هم براش کاری پیش اومد همراه اونا رفت
دلا رو خوابوندم و حال رو جمع کردم ،ظرف ها رو شستم وقتی کارم تموم شد
رفتم بالا اتاق که دلا بیدار شده بود
_قند من بیدار شده آره
تصمیم داشتم برم دوش بگیرم اما با بیدار شدن دلا با هم میرفتیم
لباس های خودم رو برداشتم و رفتیم اتاق دلا اینطوری بهتره بود
دلا رو گذاشتم تو گهواره
_دلا خانم همینجا منتظر میمونی تا من بیام گریه هم نداریم باشه
با ذوق دستی به پستونک اش کشید و با وسیله بالا سرش که رنگارنگ بود سرگرم شد
سریع رفتم حموم و دوشی گرفتم سعی داشتم کارم رو زود انجام بدم
کارم که تموم شد وان حموم رو بر دلا آماده کردم ، حوله رو برداشتم دورم پیچیدم و رفتم بیرون
سمت گهواره رفتم با نبود دلا ، مات شدم که
نیکا: ما اینجاییم
ترسیده نگاهشون کردم که جفتشون هم غشغش میخندیدن
_واای نیکا خدا لعنتت کنه ترسیدم نبود...
#panleo
#mehrashad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.