pt5
pt5
#کوک
لباش طعم توت فرنگی میداد شاید یه برده باشه ولی اون خواصه خوشگله هیکل فوق العاده ای داره نه کوک چی داری میگی اونم مثل دخترایه دیگس برده های دیگه نباید بهش دلببندی تو دیگه خیلی وقته قلبتو از سنگ کردی
#راوی
اون شب هردو تو فکر بودن ا.ت دلش نمیخواست اینجا باشه از یه طرف چشایه ارباب خشنش بدجور تو ذهنش بود اونم خودشو با افکارش گول میزد معلوم نبود سرنوشتش چیه یا میمیره یا میمونه همینجا کوک هم یا دلبسته دخترکش میشه یا اونو رها میکنه معلوم نیست هرچیزی ممکنه
#ا.ت
شب بود رفتم تو پذیرایی خوابم نمیبرد رو کاناپه نشستم یه کتاب اونجا بود برداشتم خوندم یه دفع ارباب با موهایه خیس اومد افتاد رو مبل دو نفره ترسیدم انگار مست بود پاهاشو آروم باز کرد و فاصله داد از هم کرواتشو شل کرد من از شدت هات بودنش آب دهنمو قورت دادم که با صدای بمش تترسیدم و به خودم اومدم بم و در حالتی مستی گفت کوک:اینجا چیکار میکنی پاشدم وایسادم من:ببخشید ارباب داشتم کتاب میخوندم الانم اگه اجازه بدید برم جوابی نشنیدم خواستم برم که دستمو محکم گرفت و رو پاهاش فرود اومدم چشاشو باز کرد و با حالت خماری نگام کرد کوک:بهت اجازه ندادم بری ترسیده بودم و دلهره ای تو دلم بود از مبل فاصله گرفت منو خم کرد و نزدیک صورتم شد و بازم همون چشا تپش قلبم بالا رفت
#راوی
جسته کوچیک ا.ت تو بغل کوک گم شده بود کوک فق به چشاش زل زده بود سرشو کمی کج کرد صورت دخترک رو آنالیزم کرد
#کوک
لباش طعم توت فرنگی میداد شاید یه برده باشه ولی اون خواصه خوشگله هیکل فوق العاده ای داره نه کوک چی داری میگی اونم مثل دخترایه دیگس برده های دیگه نباید بهش دلببندی تو دیگه خیلی وقته قلبتو از سنگ کردی
#راوی
اون شب هردو تو فکر بودن ا.ت دلش نمیخواست اینجا باشه از یه طرف چشایه ارباب خشنش بدجور تو ذهنش بود اونم خودشو با افکارش گول میزد معلوم نبود سرنوشتش چیه یا میمیره یا میمونه همینجا کوک هم یا دلبسته دخترکش میشه یا اونو رها میکنه معلوم نیست هرچیزی ممکنه
#ا.ت
شب بود رفتم تو پذیرایی خوابم نمیبرد رو کاناپه نشستم یه کتاب اونجا بود برداشتم خوندم یه دفع ارباب با موهایه خیس اومد افتاد رو مبل دو نفره ترسیدم انگار مست بود پاهاشو آروم باز کرد و فاصله داد از هم کرواتشو شل کرد من از شدت هات بودنش آب دهنمو قورت دادم که با صدای بمش تترسیدم و به خودم اومدم بم و در حالتی مستی گفت کوک:اینجا چیکار میکنی پاشدم وایسادم من:ببخشید ارباب داشتم کتاب میخوندم الانم اگه اجازه بدید برم جوابی نشنیدم خواستم برم که دستمو محکم گرفت و رو پاهاش فرود اومدم چشاشو باز کرد و با حالت خماری نگام کرد کوک:بهت اجازه ندادم بری ترسیده بودم و دلهره ای تو دلم بود از مبل فاصله گرفت منو خم کرد و نزدیک صورتم شد و بازم همون چشا تپش قلبم بالا رفت
#راوی
جسته کوچیک ا.ت تو بغل کوک گم شده بود کوک فق به چشاش زل زده بود سرشو کمی کج کرد صورت دخترک رو آنالیزم کرد
۱۴.۶k
۰۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.