pt 3
pt 3
سوزشی کنار صورتم حس کردم رفت منم خودمو بغل کردم و گریه کردم آروم و بی صدا خودمو نوازش میکردم خیلی گذشته بود هردفع یا شکنجم میکرد یا ازم استفاده میکردم برا رفع نیازش با بدن بی جون رو زمین افتاده بودم بلاخره از هوش رفتم
#کوک
رفتم تو اتاقش غذاشو نخورده بود حسابی لاغر شده بود در قفس رو باز کردم دیگه اون رنگ و رو قدیمی که منو جذب خودش کرد و نداشت نباید دلم واسش میسوخت بغلش کردم و بردمش به یه اتاق دکتر رو صدا زدم یه هفته بیهوش بود منم سرم شلوغ بود برا چی بخاطر یه دختر همشو بزارم کنار از سر کار برگشته بودم که دیدم رو تخت نشسته همون جلو در وایسدم کوک:بهتری سرشو تکون داد و حرفی نزد رفتم تو اتاق نزدیکش شدم میلرزید وقتی نزدیکش میشدم نشستم رو تخت کوک:منو نگاه کن نگام کرد نباید منو جذب خودش میکرد اشکاشو پاک کردم
#ا.ت
یه دفع منو بغل کرد برد سمت حموم لباسمو در آورد موهامو رو سینم انداختم که پیدا نباشه منو خودش شست برد بیرون لباس تنم کرد کوک:از این به بعد خدمتکارم میشی برام کار میکنی فهمیدی ا.ت:بله ارباب پاشد رفت بیرون ا.ت:عوضی دراز کشیدم رو تخت بعد اون یه خانوم میان سال اومد تو آجوما:دخترم این لباسارو ارباب داد که بپوشی ا.ت:ممنون آجوما آجوما:رنگت پریده دخترم ا.ت:خوبم آجوما آجوما:برات غذا میارم ا.ت:ممنون لباس رو گرفتم رفتم پوشیدم با آجوما رفتم آشپزخونه چقدر خدمتکار اونجا بود
سوزشی کنار صورتم حس کردم رفت منم خودمو بغل کردم و گریه کردم آروم و بی صدا خودمو نوازش میکردم خیلی گذشته بود هردفع یا شکنجم میکرد یا ازم استفاده میکردم برا رفع نیازش با بدن بی جون رو زمین افتاده بودم بلاخره از هوش رفتم
#کوک
رفتم تو اتاقش غذاشو نخورده بود حسابی لاغر شده بود در قفس رو باز کردم دیگه اون رنگ و رو قدیمی که منو جذب خودش کرد و نداشت نباید دلم واسش میسوخت بغلش کردم و بردمش به یه اتاق دکتر رو صدا زدم یه هفته بیهوش بود منم سرم شلوغ بود برا چی بخاطر یه دختر همشو بزارم کنار از سر کار برگشته بودم که دیدم رو تخت نشسته همون جلو در وایسدم کوک:بهتری سرشو تکون داد و حرفی نزد رفتم تو اتاق نزدیکش شدم میلرزید وقتی نزدیکش میشدم نشستم رو تخت کوک:منو نگاه کن نگام کرد نباید منو جذب خودش میکرد اشکاشو پاک کردم
#ا.ت
یه دفع منو بغل کرد برد سمت حموم لباسمو در آورد موهامو رو سینم انداختم که پیدا نباشه منو خودش شست برد بیرون لباس تنم کرد کوک:از این به بعد خدمتکارم میشی برام کار میکنی فهمیدی ا.ت:بله ارباب پاشد رفت بیرون ا.ت:عوضی دراز کشیدم رو تخت بعد اون یه خانوم میان سال اومد تو آجوما:دخترم این لباسارو ارباب داد که بپوشی ا.ت:ممنون آجوما آجوما:رنگت پریده دخترم ا.ت:خوبم آجوما آجوما:برات غذا میارم ا.ت:ممنون لباس رو گرفتم رفتم پوشیدم با آجوما رفتم آشپزخونه چقدر خدمتکار اونجا بود
۱۶.۵k
۰۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.