فیک
#فیک
#نوازش_باد
Part⁵⁹
نمیدونم چی شد ک خوابم برد
................
با تکون چیزی زیر دستم بیدار شدم
ا/ته بود فک کنم اونم مثل من تازه بیدار شده بود
_ا/ت؟بیدار شدی؟منو میشناسی؟
خیلی سرد جواب داد
+اره میشناسم قاتل بچه هام
بغض راه گلوم بست
_ا/ت...من...من نمیخواستم این اتفاق بیفته
پرید وسط حرفم و دستشو به حالا سکوت آورد بالا
+اره نمیخواستی...نمیخواستی ک با اینکه التماست کردم ولی به زور منو بردی
_ا/ت..
دستی توی موهام کشیدم و ادامه دادم
_تو خودت فرار کردی
قیافش دلخور شد
+چ فرار میکردم و چ نمیکردم....
انگار بغض نذاشته ادامه بده ک یکم بعد گفت
+اخرشم از دستشون میدادم..
از دستشون؟مگه..مگه دوقلو بودن؟
_چی میگی ا/ت؟چرا از کلمه ی جمع استفاده میکنی؟
بعضش شکست و دستی رو شکمش کشید
+من..من میدونستم دوتان حسشون میکردم..برای همین ی روز ک خبر نداشتی رفتم دکتر سنوگرافی گفت ک دوقلو هستن ولی مشخص نیست چین چون هنوز ماه ۴مه
_این شوخی خوبی نیست
+فک..فکر میکنی من با تو شوخی دادم آقای پارک؟
به چشماش نگه کردم
پر از اشک بود و قرمز و حقیقت میزد بیرون
ی لحظه تعادلمو از دست دادم و نشستم روی صندلی
دستی با حرص توی موهام کشیدم
و زیر لب گفتم
_همش تخسیر اون عوضیه
ا/ت حرفم و شنید ک گفت
+نه تسخیر توعع...تو بچه هامو کشتی...ازت بدم میاد(با گریه)
تغریبا با صدای بلند گفتم
_اونا بچه های منم بودن
#نوازش_باد
Part⁵⁹
نمیدونم چی شد ک خوابم برد
................
با تکون چیزی زیر دستم بیدار شدم
ا/ته بود فک کنم اونم مثل من تازه بیدار شده بود
_ا/ت؟بیدار شدی؟منو میشناسی؟
خیلی سرد جواب داد
+اره میشناسم قاتل بچه هام
بغض راه گلوم بست
_ا/ت...من...من نمیخواستم این اتفاق بیفته
پرید وسط حرفم و دستشو به حالا سکوت آورد بالا
+اره نمیخواستی...نمیخواستی ک با اینکه التماست کردم ولی به زور منو بردی
_ا/ت..
دستی توی موهام کشیدم و ادامه دادم
_تو خودت فرار کردی
قیافش دلخور شد
+چ فرار میکردم و چ نمیکردم....
انگار بغض نذاشته ادامه بده ک یکم بعد گفت
+اخرشم از دستشون میدادم..
از دستشون؟مگه..مگه دوقلو بودن؟
_چی میگی ا/ت؟چرا از کلمه ی جمع استفاده میکنی؟
بعضش شکست و دستی رو شکمش کشید
+من..من میدونستم دوتان حسشون میکردم..برای همین ی روز ک خبر نداشتی رفتم دکتر سنوگرافی گفت ک دوقلو هستن ولی مشخص نیست چین چون هنوز ماه ۴مه
_این شوخی خوبی نیست
+فک..فکر میکنی من با تو شوخی دادم آقای پارک؟
به چشماش نگه کردم
پر از اشک بود و قرمز و حقیقت میزد بیرون
ی لحظه تعادلمو از دست دادم و نشستم روی صندلی
دستی با حرص توی موهام کشیدم
و زیر لب گفتم
_همش تخسیر اون عوضیه
ا/ت حرفم و شنید ک گفت
+نه تسخیر توعع...تو بچه هامو کشتی...ازت بدم میاد(با گریه)
تغریبا با صدای بلند گفتم
_اونا بچه های منم بودن
۱۱.۳k
۲۹ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.