مروارید آبی
مروارید آبی
Part ²⁶
جیهوپ و جیمین و تهیونگم داشتن پشت سر پدربزرگ از خنده پرس میشدن*
=با این حال امروز میریم عمارت پسرم (بابای کوک)
_بله بنظرم خوبه (لبخند)
همه شون از جلوی بابا بزرگ میرن کنار و جلو رو خلوت میکنن تا بابابزرگ بره تو ماشین
لانا هم میخواست بره که کوک گفت تو بمون
همه داشتن میرفتن که پدربزرگ برگشت سمت لانا و کوک
=بچه ها شما چرا نمیاین؟
_ پشت سرتون میایم پدربزرگ
+شما بفرمایید (لبخند)
پدربزرگ به راهش ادامه میده و کوک روبه رو لانا وامیسته
_ببینم به تو یاد ندادن حرف و اول تو دهنت مزه کنی بع بدی بیرون؟(شاکی عصبی)
+الان داری من و ادب میکنی جناب جئون؟(سرد)
_اینجوری من و صدا نزن بدم میاددد (داد)
+خب به کتفممم عربده
پدربزرگ برمیگرده نگاشون میکنه*
ویو لانا
از دست کوک اعصابم خط خطی بود که با دادی که زد دیگه کنترل اعصابم دستم نبود و داد زدم با دادم همه برگشتن نگاه کردن که از کار کوک تو تعجب موندم....
کوک لباشو مهم گذاشت رو لبای لانا و سطحی مک میزد
ویو کوک
بخاطر داد لانا پدربزرگ برگشت و با تعجب نگامون کرد چاره ای نداشتم مجبور شدم لبای لانا رو سطحی ببوسم که دیدم همراهی نمیکنه و مثل یه تیکه چوب وایساده از لب پایینش گاز کوچیکی زدم به معنای اینکه همراهی کنه
ویو لانا
با گاز کوک به خودم اومدم و پیش خودم گفتم لانا ین فقط یه بازیه فکرکن بازیگری چشمام و بستم و همراهی کردم دستامو روی سینه کوک گذاشتم و اونم حلقه دستاشو دور کمرم محکم تر کرد که فلش دوربینا رومون اومد
ویو کوک
از طرفی صدای گرفتن عکسا رو مخم بود و از طرفی داشتم لذت میبردم که داشتم قاطی میکردم از دوربینای خبرنگارا که لانا ازم جدا شد
+بیا بریم به اندازه کافی تو نقشمون فورو رفتیم اروم
_ نظرمه
اروم دست لانا و گرفتم و کشیدم به سمت ماشین ها پدربزرگ و بقیه همونجا وایساده بودن و داشتن مارو نگاه میکردن
پدربزرگ داشت لبخند میزد و اون سه تا ماته دهنشون از تعجب باز بود
که بهشون رسیدیم
_الان کنار لبتون جر میخوره هاا
روبه جیهوپ و جیمین و تهیونگ*
_پدربزرگ ببخشید منتظرتون گذاشتیم اگه همینطوری به دعوا و داد ادامه میدادیم باید تو دادگاه واسه طلاق همو میدیدیم
= نه پسرم اتفاقا از این اندیشه ات خوشم اومد کاملا خوشحال شدم (لبخند از روی رضایت)
ویو لانا
بعد از حرف پدربزرگ، دوباره پدربزرگ به راهش ادامه داد و کوک یه چشمک بهم زد و منم یاد قضاوت و تهمتش افتادم که دستشو با عصبانیت ول کردم
از بچگی از تهمت بدم میومد
شرط 25 لایک
20 کامنت
#رمان #فیک #سناریو #واکنشات
#جونگکوک #تهیونگ #جیهوپ #نامجون #جین #جیمین #شوگا #بی_تی_اس #ارمی
Part ²⁶
جیهوپ و جیمین و تهیونگم داشتن پشت سر پدربزرگ از خنده پرس میشدن*
=با این حال امروز میریم عمارت پسرم (بابای کوک)
_بله بنظرم خوبه (لبخند)
همه شون از جلوی بابا بزرگ میرن کنار و جلو رو خلوت میکنن تا بابابزرگ بره تو ماشین
لانا هم میخواست بره که کوک گفت تو بمون
همه داشتن میرفتن که پدربزرگ برگشت سمت لانا و کوک
=بچه ها شما چرا نمیاین؟
_ پشت سرتون میایم پدربزرگ
+شما بفرمایید (لبخند)
پدربزرگ به راهش ادامه میده و کوک روبه رو لانا وامیسته
_ببینم به تو یاد ندادن حرف و اول تو دهنت مزه کنی بع بدی بیرون؟(شاکی عصبی)
+الان داری من و ادب میکنی جناب جئون؟(سرد)
_اینجوری من و صدا نزن بدم میاددد (داد)
+خب به کتفممم عربده
پدربزرگ برمیگرده نگاشون میکنه*
ویو لانا
از دست کوک اعصابم خط خطی بود که با دادی که زد دیگه کنترل اعصابم دستم نبود و داد زدم با دادم همه برگشتن نگاه کردن که از کار کوک تو تعجب موندم....
کوک لباشو مهم گذاشت رو لبای لانا و سطحی مک میزد
ویو کوک
بخاطر داد لانا پدربزرگ برگشت و با تعجب نگامون کرد چاره ای نداشتم مجبور شدم لبای لانا رو سطحی ببوسم که دیدم همراهی نمیکنه و مثل یه تیکه چوب وایساده از لب پایینش گاز کوچیکی زدم به معنای اینکه همراهی کنه
ویو لانا
با گاز کوک به خودم اومدم و پیش خودم گفتم لانا ین فقط یه بازیه فکرکن بازیگری چشمام و بستم و همراهی کردم دستامو روی سینه کوک گذاشتم و اونم حلقه دستاشو دور کمرم محکم تر کرد که فلش دوربینا رومون اومد
ویو کوک
از طرفی صدای گرفتن عکسا رو مخم بود و از طرفی داشتم لذت میبردم که داشتم قاطی میکردم از دوربینای خبرنگارا که لانا ازم جدا شد
+بیا بریم به اندازه کافی تو نقشمون فورو رفتیم اروم
_ نظرمه
اروم دست لانا و گرفتم و کشیدم به سمت ماشین ها پدربزرگ و بقیه همونجا وایساده بودن و داشتن مارو نگاه میکردن
پدربزرگ داشت لبخند میزد و اون سه تا ماته دهنشون از تعجب باز بود
که بهشون رسیدیم
_الان کنار لبتون جر میخوره هاا
روبه جیهوپ و جیمین و تهیونگ*
_پدربزرگ ببخشید منتظرتون گذاشتیم اگه همینطوری به دعوا و داد ادامه میدادیم باید تو دادگاه واسه طلاق همو میدیدیم
= نه پسرم اتفاقا از این اندیشه ات خوشم اومد کاملا خوشحال شدم (لبخند از روی رضایت)
ویو لانا
بعد از حرف پدربزرگ، دوباره پدربزرگ به راهش ادامه داد و کوک یه چشمک بهم زد و منم یاد قضاوت و تهمتش افتادم که دستشو با عصبانیت ول کردم
از بچگی از تهمت بدم میومد
شرط 25 لایک
20 کامنت
#رمان #فیک #سناریو #واکنشات
#جونگکوک #تهیونگ #جیهوپ #نامجون #جین #جیمین #شوگا #بی_تی_اس #ارمی
- ۱۰.۶k
- ۱۰ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط