مروارید آبی
مروارید آبی
Part ²⁴
+دهنمون سرویسه پس (پوکر فیس)
ویو لانا
همینجوری داشتم به حرفای اون دخترا گوش میکردم که به خودم اومدم و گفتم برم پیشش برای خوش امد گویی به پدر بزرگ کوک هرچی نباشه به قول کوک باید نظرشون و جلب کنم
عضمم و جذب کردم و رفتم سمتشون
جمعیت زیادی بودن
و صف مرتبی بسته بودن دور فرش قرمز جلوی در فرودگاه حتما کارمند های شرکت بودن
رفتم سمتشون راهی نبود که برم پیش کوک فقط یه راه بود اونم این بود که بابد روی فرش قرمز روبه جلوی در فرودگاه حرکت کنم
(بچه ها میدونم تصورات خیلی قوی دارید پس لطفا خودتون تصور کنید منظورم چیه😂)
رفتم روی فرش و داشتم از روش رد میشدم و سرم بالا بود اعتماد به نفس کاذب داشتم انگار همینطور که داشتم قدم برمی داشتم به سمت جلو همه نگاهشون رو من میوفتاد و پچ پچ میکردن
تا اینکه رسیدم به بغل کوک و دستشو گرفتم حواسش بهم نبود وقتی دستشو گرفتم برگشت سمت مو نگاه کرد قشنگ میشد تعجب و شوکه شدن از چشماش فهمید
+چطوری (چشمک لبخند)
_لانا تو اینجا چیکار میکنی؟ (تعجب شوکه)
+چیه فکر کردی فقط خودت میتونی خود شیرینی کنی؟ (لبخند)
+از کجا فهمیدی دختر؟ (تعجب) نکنه تعقیبم کردی؟ ( یه ابروشو میده بالا)
یهو لبخند لانا محو شد و جدی و ناراحت نگاهش کرد*
+اولا که مگه شلوارت دوتا شده که بهت مشکوک باشم؟ نکنه پای کس دیگه ای درمیونه؟
دست کوک و ول کرد*
_ منظورم.... لانا پرید وسط حرفش
+دوما اگه من و اینجوری شناختی که...
من هیچوقت بهت حسی پیدا نمیکنم که بخوام بیوفتم دنبالت
بعدشم مثل تو فراموش کار نیستم
دیشب مامانم و بابام جلوی خودت گفتن که فردا دارن میرن ولی تو یادت رفت
منم امروز برای بدرقه شون اومدم و تورو اینجا دیدم و فهمیدم پدربزرگت قراره بباد بخاطر همین برای احترام اومدم
×بچه ها بنظرتون الان وقتشه؟
+خیر گفتم سو تفاهم پیش نیاد!
#خب دیگه تمومش کنید بقیه دعوا رو بزارید برای شب
~بچه ها پدربزرگ داره میاد
_لانا دستت و بده بهم
+میخوام دستم ازاد باشه(سرد)
_نمیخوام پدربزرگ متوجه چیزی بشه
+پس بخند و طبیعی رفتار کن( سرد جدی)
#بچه هاااا (کلافه)
#رمان #فیک #سناریو #واکنشات
#جونگکوک #تهیونگ #جیهوپ #نامجون #جین #جیمین #شوگا #بی_تی_اس #ارمی
Part ²⁴
+دهنمون سرویسه پس (پوکر فیس)
ویو لانا
همینجوری داشتم به حرفای اون دخترا گوش میکردم که به خودم اومدم و گفتم برم پیشش برای خوش امد گویی به پدر بزرگ کوک هرچی نباشه به قول کوک باید نظرشون و جلب کنم
عضمم و جذب کردم و رفتم سمتشون
جمعیت زیادی بودن
و صف مرتبی بسته بودن دور فرش قرمز جلوی در فرودگاه حتما کارمند های شرکت بودن
رفتم سمتشون راهی نبود که برم پیش کوک فقط یه راه بود اونم این بود که بابد روی فرش قرمز روبه جلوی در فرودگاه حرکت کنم
(بچه ها میدونم تصورات خیلی قوی دارید پس لطفا خودتون تصور کنید منظورم چیه😂)
رفتم روی فرش و داشتم از روش رد میشدم و سرم بالا بود اعتماد به نفس کاذب داشتم انگار همینطور که داشتم قدم برمی داشتم به سمت جلو همه نگاهشون رو من میوفتاد و پچ پچ میکردن
تا اینکه رسیدم به بغل کوک و دستشو گرفتم حواسش بهم نبود وقتی دستشو گرفتم برگشت سمت مو نگاه کرد قشنگ میشد تعجب و شوکه شدن از چشماش فهمید
+چطوری (چشمک لبخند)
_لانا تو اینجا چیکار میکنی؟ (تعجب شوکه)
+چیه فکر کردی فقط خودت میتونی خود شیرینی کنی؟ (لبخند)
+از کجا فهمیدی دختر؟ (تعجب) نکنه تعقیبم کردی؟ ( یه ابروشو میده بالا)
یهو لبخند لانا محو شد و جدی و ناراحت نگاهش کرد*
+اولا که مگه شلوارت دوتا شده که بهت مشکوک باشم؟ نکنه پای کس دیگه ای درمیونه؟
دست کوک و ول کرد*
_ منظورم.... لانا پرید وسط حرفش
+دوما اگه من و اینجوری شناختی که...
من هیچوقت بهت حسی پیدا نمیکنم که بخوام بیوفتم دنبالت
بعدشم مثل تو فراموش کار نیستم
دیشب مامانم و بابام جلوی خودت گفتن که فردا دارن میرن ولی تو یادت رفت
منم امروز برای بدرقه شون اومدم و تورو اینجا دیدم و فهمیدم پدربزرگت قراره بباد بخاطر همین برای احترام اومدم
×بچه ها بنظرتون الان وقتشه؟
+خیر گفتم سو تفاهم پیش نیاد!
#خب دیگه تمومش کنید بقیه دعوا رو بزارید برای شب
~بچه ها پدربزرگ داره میاد
_لانا دستت و بده بهم
+میخوام دستم ازاد باشه(سرد)
_نمیخوام پدربزرگ متوجه چیزی بشه
+پس بخند و طبیعی رفتار کن( سرد جدی)
#بچه هاااا (کلافه)
#رمان #فیک #سناریو #واکنشات
#جونگکوک #تهیونگ #جیهوپ #نامجون #جین #جیمین #شوگا #بی_تی_اس #ارمی
- ۹.۱k
- ۱۰ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط