پارت
#پارت۱۹۱
آیدا
قیافه ی ثنا دیدنی بود وقتی سه تا کیانو کنار هم دید.
مادرم حتی یک لحظه از بابا جدا نمیشد. بابا هم داشت ریز به ریز اتفاقا رو براش توضیح میداد.
الهه هم کنارشون بود. اونم مثل من گیج شده بود. ولی بیشتر از من!
اولین بار بود که هر چارتامون بعد از سالها کنار هم بودیم.
اولین بار بود که دیگه کسی توی این اتاق ناراحت نبود. نگران نبود.
بدترین آدما یه روزی بهترین بودن. ولی بدی دیدن. نامردی دیدن که انسانیت براشون پوچ شد.
همون آدما وقتی گذشتشونو روبروشون ببینن میشن شکننده ترین فرد!
_تو فکری.
سرمو به سمت کیان گرفتم.کنارم نشست و مثل من به بقیه نگاه کرد
_دارم به قبلنا فکر میکنم.
تک خنده ای کرد و گفت
_هنوزم باورم نمیشه...
زیر لب ادامه داد
_که دارم خانوم زمینیمو میبینم
نیم نگاهی بهش انداختم و با لبخند سرمو پایین انداختم.
خندید و از جاش بلند شد.
سریع و یهویی سرشو نزدیک گوشم آورد و گفت
_دوسِت دارم...
انقدر سریع بود که حتی فکر کردم اشتباه شنیدم. بلند تر گفت
_کیان...با تو نیستم...اون یکی کیان...آره...میگم بیا ببینم بلدی چار تا چایی بریزی.
دو ماه بعد...
با استرس توی راهرو قدم میزدم. دستامو بالا پایین میکردم و چشمامو میبستم.خدا کنه حالش خوب باشه.
_بسه کشتی خودتو.باباش منم اونوقت تو از من بیشتر نگرانی.ریلکس باش.
_یه چیزیش نشه یه وقت.
با خونسردی گفت
_نه بابا هیچی نم...
یهو با شتاب بلند شد و جهید طرف دکتری که از اتاق بیرون اومد.
_دکتر چی شد؟حالش خوبه؟مشکلی پیش نیومد؟
با تعجب بهش نگاه کردم. این همونی بود که دو ثانیه پیش میگفت ریلکس باش:|
دکتر ماسکشو برداشت و با لبخند گفت
_هم حال مادر هم بچه خوبه.یه دختر فرشته نصیبتون شده.
آیدا
قیافه ی ثنا دیدنی بود وقتی سه تا کیانو کنار هم دید.
مادرم حتی یک لحظه از بابا جدا نمیشد. بابا هم داشت ریز به ریز اتفاقا رو براش توضیح میداد.
الهه هم کنارشون بود. اونم مثل من گیج شده بود. ولی بیشتر از من!
اولین بار بود که هر چارتامون بعد از سالها کنار هم بودیم.
اولین بار بود که دیگه کسی توی این اتاق ناراحت نبود. نگران نبود.
بدترین آدما یه روزی بهترین بودن. ولی بدی دیدن. نامردی دیدن که انسانیت براشون پوچ شد.
همون آدما وقتی گذشتشونو روبروشون ببینن میشن شکننده ترین فرد!
_تو فکری.
سرمو به سمت کیان گرفتم.کنارم نشست و مثل من به بقیه نگاه کرد
_دارم به قبلنا فکر میکنم.
تک خنده ای کرد و گفت
_هنوزم باورم نمیشه...
زیر لب ادامه داد
_که دارم خانوم زمینیمو میبینم
نیم نگاهی بهش انداختم و با لبخند سرمو پایین انداختم.
خندید و از جاش بلند شد.
سریع و یهویی سرشو نزدیک گوشم آورد و گفت
_دوسِت دارم...
انقدر سریع بود که حتی فکر کردم اشتباه شنیدم. بلند تر گفت
_کیان...با تو نیستم...اون یکی کیان...آره...میگم بیا ببینم بلدی چار تا چایی بریزی.
دو ماه بعد...
با استرس توی راهرو قدم میزدم. دستامو بالا پایین میکردم و چشمامو میبستم.خدا کنه حالش خوب باشه.
_بسه کشتی خودتو.باباش منم اونوقت تو از من بیشتر نگرانی.ریلکس باش.
_یه چیزیش نشه یه وقت.
با خونسردی گفت
_نه بابا هیچی نم...
یهو با شتاب بلند شد و جهید طرف دکتری که از اتاق بیرون اومد.
_دکتر چی شد؟حالش خوبه؟مشکلی پیش نیومد؟
با تعجب بهش نگاه کردم. این همونی بود که دو ثانیه پیش میگفت ریلکس باش:|
دکتر ماسکشو برداشت و با لبخند گفت
_هم حال مادر هم بچه خوبه.یه دختر فرشته نصیبتون شده.
- ۸۹۰
- ۰۵ شهریور ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط