پارت۱۹۰
#پارت۱۹۰
ثنا
آخرین مریضو هم مرخص کردم و بلند شدم که برم خونه.
کیفمو برداشتم و رفتم پایین. امروز خیلی خسته بودم.ولی خب پنج شنبه بود.طبق عادتم باید میرفتم سر خاک داداشم.
با وجود خستگی زیادم رفتم سر خاک. توی راه چند تا شاخه گلم گرفتم.
ماشینو یه جا پارک کردم.رفتم پیشش.
نشستم روی زمین وگلارو گذاشتم روی سنگ سرد و مشکی روبروم.
_ثنا؟
صداش تو گوشم زنگ میخورد.
_ثنا خانوم ؟
کاشکی این صداها واقعی بودن.
_دلت واسه داداشت تنگ نشده؟برنمی گردی ببینیش؟
یهو صاف نشستم. صدا واضح بود. آشنا بود. واقعی بود.نکنه دیوونه شدم؟
با تردید برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم.
سینا دست به جیب با اشک و لبخند نگام میکرد.
دیوونه شدم.حتما دیوونه شدم.ناخوداگاه صورتم خیس شد. حرف زدن یادم رفت. چند قدم جلو اومد و روبروم ایستاد.
چشماشو توی جزء به جزء صورتم گردوند. انگار میخاست ثبت کنه تو ذهنش که چی میبینه.
بی هوا به آغوش کشیدم.
نه دیوونه نشدم. داداشم بود. سینا بود.
ولی چطور ممکنه...
***
_ینی تو کیانی.تو هم کیانی . تو هم کیانی؟
سه تاییشون خندیدن و همزمان گفتن
_آره.
سه نفر دقیقا شبیه به هم بدون ذره ای تفاوت کنار هم ایستاده بودن.
سه تا کیان...
سینا همزاد برادرم بود. ولی همونم کافی بود تا دلتنگیمو رفع کنه.
وقتی اون دم و دستگاه و اون آدمای شبیه همو دیدم بیشتر به حقیقی بودن حرفای آیدا پی بردم.
چشمم که به ناظری خورد اخم کردم.وقتی دیدم کیان باهاش مشکلی نداره خیلی تعجب کردم. بهتر دونستم که بعدا از خودش بپرسم
ثنا
آخرین مریضو هم مرخص کردم و بلند شدم که برم خونه.
کیفمو برداشتم و رفتم پایین. امروز خیلی خسته بودم.ولی خب پنج شنبه بود.طبق عادتم باید میرفتم سر خاک داداشم.
با وجود خستگی زیادم رفتم سر خاک. توی راه چند تا شاخه گلم گرفتم.
ماشینو یه جا پارک کردم.رفتم پیشش.
نشستم روی زمین وگلارو گذاشتم روی سنگ سرد و مشکی روبروم.
_ثنا؟
صداش تو گوشم زنگ میخورد.
_ثنا خانوم ؟
کاشکی این صداها واقعی بودن.
_دلت واسه داداشت تنگ نشده؟برنمی گردی ببینیش؟
یهو صاف نشستم. صدا واضح بود. آشنا بود. واقعی بود.نکنه دیوونه شدم؟
با تردید برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم.
سینا دست به جیب با اشک و لبخند نگام میکرد.
دیوونه شدم.حتما دیوونه شدم.ناخوداگاه صورتم خیس شد. حرف زدن یادم رفت. چند قدم جلو اومد و روبروم ایستاد.
چشماشو توی جزء به جزء صورتم گردوند. انگار میخاست ثبت کنه تو ذهنش که چی میبینه.
بی هوا به آغوش کشیدم.
نه دیوونه نشدم. داداشم بود. سینا بود.
ولی چطور ممکنه...
***
_ینی تو کیانی.تو هم کیانی . تو هم کیانی؟
سه تاییشون خندیدن و همزمان گفتن
_آره.
سه نفر دقیقا شبیه به هم بدون ذره ای تفاوت کنار هم ایستاده بودن.
سه تا کیان...
سینا همزاد برادرم بود. ولی همونم کافی بود تا دلتنگیمو رفع کنه.
وقتی اون دم و دستگاه و اون آدمای شبیه همو دیدم بیشتر به حقیقی بودن حرفای آیدا پی بردم.
چشمم که به ناظری خورد اخم کردم.وقتی دیدم کیان باهاش مشکلی نداره خیلی تعجب کردم. بهتر دونستم که بعدا از خودش بپرسم
۱.۰k
۰۵ شهریور ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۸۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.