چشمهای درشت و مژهای کمرنگ بلندی داشت و یک رگ آبی رنگ د

چشمهای دُرشت و مُژهای کمرنگِ بلندی داشت و یک رگ آبی رنگ در پیشانیش نمایان بود.آن خشونت روحی و تکبرِ همیشگیش تغییر کرده بود، خیلی صاف و ساده مینمود. خودش را در حال عجیبی کِ حاکی از ترس و هوای نفس بود بمن چسبانده بود بطوری کِ بویِ بدَنش را حس میکردم و میتوانستم ضربان قلبش را بشمارم. جریان خون در عروقم رو بِ تندی نموده و بتدریج بِ طپش منجر گردید.با خود میگفتم چرا پیش من امده است و این اظهار یگانگیش چیست؟ بعد اشاره بِ پنجره کرد و گفت:"چطور است پرده را بکشید! من پرده را کشیدم و مردد بر جای استوار ماندم.
بِ نرمی گفت:"بیا پیش من" ...
#ملیچک
دیدگاه ها (۳)

زری یه زنه از اهالی همین اطراف..پدری سختگیر و مذهبی و مادری ...

نزدیکای عصر بود روی تخت دو نفره کنار پنجره توی اتاق ولو شده ...

بخش PTSD:از نیمه شب گذشته بود از خاب پریدم بی اختیار رفتم کن...

ادبیات طیمارستانی(میم ر دال)(پارت3 18+)وقتی فکرش را می کنم، ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط