عشق گم شده
عشق گم شده
پارت:2
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
"ویو کوکو"
یهو چشمای دختر کوچولو درخشید
دختر کوچولو:هونتونی؟(واقعا؟)
کوکو:آره حالا بلند شو بریم
دختر کوچولو بلند شد و منم دست دختر رو گرفتم و وقتی ماشین اومد در رو باز کردم و نشوندمش
الکس:ولی قربان جلسه چی میشه؟
کوکو:لغوش کن الان باید این دختر کوچولو رو به مامان باباش تحویل بدیم
الکس:اما...
کوکو:دیگه حرفی نباشه
الکس:بله قربان
سوار ماشین شدم و در رو بستم و ماشین شروع به حرکت کردن کرد
کوکو:خب خانم کوچولو اسمت چیه؟
دختر کوچولو:اومی
کوکو:چه اسم قشنگی
اومی:مرسی،اسم تو چیه؟
کوکو:کوکونوی ولی کوکو صدام میکنن
اومی:کوکو_سان
کوکو:خب اومی قنادی مامان و خالت کجاست؟
اومی:.........(یه آدرسی خودتون بگین)
آدرس رو به راننده گفتم و به همون قنادی حرکت کردیم
"ویو اینوپی"
اینوپی:چی یعنی نمیدونید کجاست؟!(بلند و عصبی)
مدیر:آقای اینویی لطفا آروم باشید پ..
اینوپی:آروم باشم؟شما حتی نمیتونید از یه بچه ۶ ساله نگهداری کنید اصلا شما چطور مدرسهای هستید؟!!!
مدیر:آقای اینویی...
زود از مدرسه خارج شدم و سوار ماشین شدم و به طرف قنادی حرکت کردم تنها جایی که آدرسش رو میدونه اونجاست
"ویو آکانه"
داشتم قنادی رو میبستم که صدای اومی رو از پشتم شنیدم
اومی:خالهههه
به طرفش برگشتم
آکانه:اومی،خوش اومدی مامانت کجاست؟
اومی:خب مامانی دیر کرد منم یه بچه گربه دیدم و دنبالش رفتم ولی گم شدم اما این آقا منو تا اینجا آورد
به اون آقا نگاه کردم یهو چشمام گشاد شد ترس و اضطراب رو تو تمام وجودم احساس کردم این امکان نداره اونه؟واقعا اونه؟
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
اصلا خوب نمیتونم بنویسم بنظرتون نویسندگی رو ول کنم؟
پارت:2
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
"ویو کوکو"
یهو چشمای دختر کوچولو درخشید
دختر کوچولو:هونتونی؟(واقعا؟)
کوکو:آره حالا بلند شو بریم
دختر کوچولو بلند شد و منم دست دختر رو گرفتم و وقتی ماشین اومد در رو باز کردم و نشوندمش
الکس:ولی قربان جلسه چی میشه؟
کوکو:لغوش کن الان باید این دختر کوچولو رو به مامان باباش تحویل بدیم
الکس:اما...
کوکو:دیگه حرفی نباشه
الکس:بله قربان
سوار ماشین شدم و در رو بستم و ماشین شروع به حرکت کردن کرد
کوکو:خب خانم کوچولو اسمت چیه؟
دختر کوچولو:اومی
کوکو:چه اسم قشنگی
اومی:مرسی،اسم تو چیه؟
کوکو:کوکونوی ولی کوکو صدام میکنن
اومی:کوکو_سان
کوکو:خب اومی قنادی مامان و خالت کجاست؟
اومی:.........(یه آدرسی خودتون بگین)
آدرس رو به راننده گفتم و به همون قنادی حرکت کردیم
"ویو اینوپی"
اینوپی:چی یعنی نمیدونید کجاست؟!(بلند و عصبی)
مدیر:آقای اینویی لطفا آروم باشید پ..
اینوپی:آروم باشم؟شما حتی نمیتونید از یه بچه ۶ ساله نگهداری کنید اصلا شما چطور مدرسهای هستید؟!!!
مدیر:آقای اینویی...
زود از مدرسه خارج شدم و سوار ماشین شدم و به طرف قنادی حرکت کردم تنها جایی که آدرسش رو میدونه اونجاست
"ویو آکانه"
داشتم قنادی رو میبستم که صدای اومی رو از پشتم شنیدم
اومی:خالهههه
به طرفش برگشتم
آکانه:اومی،خوش اومدی مامانت کجاست؟
اومی:خب مامانی دیر کرد منم یه بچه گربه دیدم و دنبالش رفتم ولی گم شدم اما این آقا منو تا اینجا آورد
به اون آقا نگاه کردم یهو چشمام گشاد شد ترس و اضطراب رو تو تمام وجودم احساس کردم این امکان نداره اونه؟واقعا اونه؟
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
اصلا خوب نمیتونم بنویسم بنظرتون نویسندگی رو ول کنم؟
- ۶.۴k
- ۲۷ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط