گفت خوش به حالت

گفت: خوش به حالت

گفتم: چرا

گفت: عقل نداری راحتی 

خندیدیم نگاش کردم ، گفتم راس میگی

خندید گفت: خُل

گفتم خل نبودم که الان پیش تو نبودم

گفت: اذیتت میکنم؟

گفتم: نه، تو زندگیمی

جواب نداد

گفتم: پس من چی؟

خودشو جمع و جور کرد

گفت: یه دوست خوب

نگاش کردم، سرشو پایین انداخت

گفتم: بیخیال! چایی یا بستنی؟

گفت: کلاسم دیر شده

گفتم: میشه بمونی؟

گفت: اخه منتظرن

اشکم سر خورد افتاد روی دسته کیفش

کیفشو برداشت

گفتم: بعد کلاست یه چایی مهمون من

گفت: منتظرم نباش

گفتم: ینی تنها برم؟

گفت: عادت میکنی...!

راه افتاد

رفتنش توی چشام میلرزید

داد زدم مطمئنی؟

روشو برگردوند

گفت: منو میبخشی؟

گفتم: یعنی چی؟

گفت: عادت میکنی...

راستش، میدونی

بعد اون روز

تنهایی قدم میزنم

تنهایی چایی میخورم

بیشتر مینویسم 

اما هیچ وقت عادت نکردم...


| علیرضا فراهانی |
دیدگاه ها (۷۰)

بسیار غم انگیزم، بسیار نمی دانی!لطفی کن و حاشا کن، بسیار شمر...

همیشه به احساساتش حسودیم می شد... احساساتی که از بروز دادنش ...

نخند جانم ،نخندآدم دست و پای دلش میان چال گونه ات میشکند... ...

رفتم جلو گفتم «ببخشید خانوم آتیش داری؟» هول شد گفت «واسه چی ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط