پارت یازدهم =
پارت یازدهم =
خیلی ترسیده بودم من هنوز خیلی کوچیک بودم که بخوام اینا رو تجربه کنم الان باید تو مدرسه در حال درس خوندن بودم یا اینکه با دوستام وقتمو میگذروندم واقعاً از همه چی متنفرم دنبال ارباب راه افتادم از ترس نمیتونستم هیچ حرفی بزنم که به یه در قرمز رسیدیم و منو بردن تو
کوک... دلم میخواست خودتم تنبهت بکنم ولی بیارزشتر از چیزی هستی که بخوام دستامو واست خسته کنم و شلاقت بزنم جانگ شروع کن
ات ویو بعد از اینکه ارباب اون حرفها را زد واقعاً از خودم بدم میومد خیلی خسته شدم و از همه متنفر بودم فکر نمیکردم ارباب انقدر سنگدل باشه که بعد چند دقیقه یک نفر اومد و منو با شلاق میزد کل بدنم میسوخت نزدیک دو ساعت بود داشتم منو میزدن که ارباب خسته شد و گفت
کوک... بسه دیگه من خسته شدم فکر کنم خانم کوچولو هم خسته شده هوم
ات ویو.... تنها کاری که میتونستم گریه کردم بود کاری که همیشه میکنم دلم میخواد همه چی زودتر تموم شه و برگردم خونه و به زندگی عادیم برگردم وقتی ارباب گفت خسته شدی فکر کردم دیگه تموم شده ولی گفتش که
کوک ...ولش کنید بذارین اینجا بمونه تا شب گرسنه و تشنه اگه بفهمم کسی بهش یه لقمه غذا یا آب داده میکشمش
ات ویو بعد از اینکه همه اون رفتن شروع کردم به گریه کردن واقعاً من خیلی کوچیک بودم که بخوام این چیزا رو تجربه کنم دلم میخواست الان جای هر کس دیگهای باشم جز خودم کل تنم میسوخت و پر خون بود هیچ امیدی نداشتم کسی بخواد نجاتم بده فقط یه گوشه روی صندلی توی اتاق سرد بودم
جسیکا ویو حدوداً ساعت ۷ شب بود کوک ساعت ۹ میاد داشتم توی حال برا خودم تلویزیون نگاه میکردم که گوشیم زنگ خورد وقتی اسم شماره رو دیدم برای یه لحظه میخواستم گریه کنم اون جان بود من مطمئن نبودم که جانو دوست دارم یا نه ولی به هر حال باید حقیقتو بهش میگفتم هرچه زودتر میفهمید
خیلی ترسیده بودم من هنوز خیلی کوچیک بودم که بخوام اینا رو تجربه کنم الان باید تو مدرسه در حال درس خوندن بودم یا اینکه با دوستام وقتمو میگذروندم واقعاً از همه چی متنفرم دنبال ارباب راه افتادم از ترس نمیتونستم هیچ حرفی بزنم که به یه در قرمز رسیدیم و منو بردن تو
کوک... دلم میخواست خودتم تنبهت بکنم ولی بیارزشتر از چیزی هستی که بخوام دستامو واست خسته کنم و شلاقت بزنم جانگ شروع کن
ات ویو بعد از اینکه ارباب اون حرفها را زد واقعاً از خودم بدم میومد خیلی خسته شدم و از همه متنفر بودم فکر نمیکردم ارباب انقدر سنگدل باشه که بعد چند دقیقه یک نفر اومد و منو با شلاق میزد کل بدنم میسوخت نزدیک دو ساعت بود داشتم منو میزدن که ارباب خسته شد و گفت
کوک... بسه دیگه من خسته شدم فکر کنم خانم کوچولو هم خسته شده هوم
ات ویو.... تنها کاری که میتونستم گریه کردم بود کاری که همیشه میکنم دلم میخواد همه چی زودتر تموم شه و برگردم خونه و به زندگی عادیم برگردم وقتی ارباب گفت خسته شدی فکر کردم دیگه تموم شده ولی گفتش که
کوک ...ولش کنید بذارین اینجا بمونه تا شب گرسنه و تشنه اگه بفهمم کسی بهش یه لقمه غذا یا آب داده میکشمش
ات ویو بعد از اینکه همه اون رفتن شروع کردم به گریه کردن واقعاً من خیلی کوچیک بودم که بخوام این چیزا رو تجربه کنم دلم میخواست الان جای هر کس دیگهای باشم جز خودم کل تنم میسوخت و پر خون بود هیچ امیدی نداشتم کسی بخواد نجاتم بده فقط یه گوشه روی صندلی توی اتاق سرد بودم
جسیکا ویو حدوداً ساعت ۷ شب بود کوک ساعت ۹ میاد داشتم توی حال برا خودم تلویزیون نگاه میکردم که گوشیم زنگ خورد وقتی اسم شماره رو دیدم برای یه لحظه میخواستم گریه کنم اون جان بود من مطمئن نبودم که جانو دوست دارم یا نه ولی به هر حال باید حقیقتو بهش میگفتم هرچه زودتر میفهمید
۲۰.۷k
۲۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.