پارت18:
#پارت18:
مامان و بابا سراسیمه و با وحشت از اتاق بیرون اومدن.
نگاهشون بهم افتاد که کنار میز کز کرده بودم و از ترس می لرزیدم.
مامان با نگرانی و اضطراب گفت:
- یا خــ ـ ـدا! الینا چی شده؟ چرا این موقعه ی شب این جایی؟
سوال مامان و بی جواب گذاشتم
به چشم های سیاه بابا چشم دوختم که حتی تو تاریکی می شد ترس و اضطراب رو از چشم هاش خوند!
معنی این ترس چی می تونست باشه؟ یعنی تمام حرفایی که شنیدم درست بود؟
فقط تونستم زیرلب بریده بگم:
- بــ ـا بــ ـا؟!
بابا به سمتم اومد، دستم رو گرفت و من رو از روی زمین بلند کرد. بابا سرش رو پایین انداخت و گفت:
- از کی این جایی؟
به صورت مهربونش نگاه کردم؟ این مرد مهربون چطور می تونست همچین کاری کنه؟
با صدای آرومی گفتم:
-از اول حرف هاتون!
مکثی کردم و دوباره با صدای بلند تری گفتم:
- همشون دروغ بود؟؟ مگه نه بابا؟؟ همشون دروغ بود؟؟
چشمم به مامان افتاد که گوشه ای ایستاده بود و فقط اشک می ریخت.
عصبی و با داد گفتم:
- یکی بهم بگه معنی اون حرف ها چیه؟؟ هاننن؟؟ بابا تو به کسی آسیب نرسوندی؟ تو همیشه خوب بودی مگه نه؟
بابا خواست بغلم کنه که پسش زدم و گفتم:
- جواب سوال های من رو بده!
بابا حسابی کلافه شده بود یهو دادی زد که سر جام خشکم زد:
- ساکتتتتت بسه دیگه!! آره همه ی حرف هایی که شنیدی درسته خب الان که فهمیدی می خوای چیکار کنی؟ هان؟ می خوای چیکار کنی؟
با حیرت به بابا نگاه کردم اولین باری بود که اینجور سرم داد می زد!
یک آن خشم جلوی چشم هام رو گرفت و با گستاخی گفتم:
- برای خودم متاسفم که بابایی مثل تو دارم! شرم می کنم که بچه ی آدمی مثل تو ام! تو یه...
هنوز حرفم رو کامل نکرده بودم که یه طرف صورتم از درد سیلی سوخت و روی زمین پرت شدم.
با ناباوری به بابا زل زدم و دستم رو روی گونم گذاشتم.
پشیمونی رو توی صورتش دیدم ولی سریع خشم جای پشیمونیش رو پر کرد و با بی رحمی تمام گفت:
- من همینم که هستم و تو خواه یا ناخواه باید با شغلم کنار بیای! فهمیدی؟
با تمسخر گفتم:
- هه بخاطر شغلت شریفت سرم داد می زنی، بهم سیلی می زنی ! یعنی این قدر برات مهمه؟
صورت بابا از خشم قرمز شد و با داد گفت:
- خفه شو الینا گم شو توی اتاقت!
از جام بلند شدم و تمام نفرتم رو توی چشم هام ریختم و گفتم:
- ازت متنفرم!
به سمت اتاقم دویدم و به صدا کردنای مامان توجهی نکردم ارمیا رو دیدم که با خشم به طرف بابا می رفت سریع درو باز کردم و خودم رو تو اتاق پرت کردم.
مامان و بابا سراسیمه و با وحشت از اتاق بیرون اومدن.
نگاهشون بهم افتاد که کنار میز کز کرده بودم و از ترس می لرزیدم.
مامان با نگرانی و اضطراب گفت:
- یا خــ ـ ـدا! الینا چی شده؟ چرا این موقعه ی شب این جایی؟
سوال مامان و بی جواب گذاشتم
به چشم های سیاه بابا چشم دوختم که حتی تو تاریکی می شد ترس و اضطراب رو از چشم هاش خوند!
معنی این ترس چی می تونست باشه؟ یعنی تمام حرفایی که شنیدم درست بود؟
فقط تونستم زیرلب بریده بگم:
- بــ ـا بــ ـا؟!
بابا به سمتم اومد، دستم رو گرفت و من رو از روی زمین بلند کرد. بابا سرش رو پایین انداخت و گفت:
- از کی این جایی؟
به صورت مهربونش نگاه کردم؟ این مرد مهربون چطور می تونست همچین کاری کنه؟
با صدای آرومی گفتم:
-از اول حرف هاتون!
مکثی کردم و دوباره با صدای بلند تری گفتم:
- همشون دروغ بود؟؟ مگه نه بابا؟؟ همشون دروغ بود؟؟
چشمم به مامان افتاد که گوشه ای ایستاده بود و فقط اشک می ریخت.
عصبی و با داد گفتم:
- یکی بهم بگه معنی اون حرف ها چیه؟؟ هاننن؟؟ بابا تو به کسی آسیب نرسوندی؟ تو همیشه خوب بودی مگه نه؟
بابا خواست بغلم کنه که پسش زدم و گفتم:
- جواب سوال های من رو بده!
بابا حسابی کلافه شده بود یهو دادی زد که سر جام خشکم زد:
- ساکتتتتت بسه دیگه!! آره همه ی حرف هایی که شنیدی درسته خب الان که فهمیدی می خوای چیکار کنی؟ هان؟ می خوای چیکار کنی؟
با حیرت به بابا نگاه کردم اولین باری بود که اینجور سرم داد می زد!
یک آن خشم جلوی چشم هام رو گرفت و با گستاخی گفتم:
- برای خودم متاسفم که بابایی مثل تو دارم! شرم می کنم که بچه ی آدمی مثل تو ام! تو یه...
هنوز حرفم رو کامل نکرده بودم که یه طرف صورتم از درد سیلی سوخت و روی زمین پرت شدم.
با ناباوری به بابا زل زدم و دستم رو روی گونم گذاشتم.
پشیمونی رو توی صورتش دیدم ولی سریع خشم جای پشیمونیش رو پر کرد و با بی رحمی تمام گفت:
- من همینم که هستم و تو خواه یا ناخواه باید با شغلم کنار بیای! فهمیدی؟
با تمسخر گفتم:
- هه بخاطر شغلت شریفت سرم داد می زنی، بهم سیلی می زنی ! یعنی این قدر برات مهمه؟
صورت بابا از خشم قرمز شد و با داد گفت:
- خفه شو الینا گم شو توی اتاقت!
از جام بلند شدم و تمام نفرتم رو توی چشم هام ریختم و گفتم:
- ازت متنفرم!
به سمت اتاقم دویدم و به صدا کردنای مامان توجهی نکردم ارمیا رو دیدم که با خشم به طرف بابا می رفت سریع درو باز کردم و خودم رو تو اتاق پرت کردم.
۱۰.۳k
۲۹ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.