پارت20:
#پارت20:
قیافه ی متفکر به خودم گرفتم و گفتم:
- ولی داداش این واقعا ذهنم رو درگیر کرده که چرا مامان با دونستن کار بابا بازم هم باهاش مونده و ترکش نکرده؟
صورتم رو نوازش کرد و گفت:
- منم نمیدونم عزیزم! خب دیگه بخواب ساعت 4صبحه.
لبخندی زدم و گفتم:
-باشه داداشیم.
بوسه ای به گونش زدم و دراز کشیدم.
پتوم رو مرتب کرد و از روی تخت بلند شد و به سمت در رفت. نیم نگاهی بهم انداخت و از اتاق خارج شد.
به سقف خیره شدم. بعد از کلی فکر و خیال به خواب رفتم.
***
با حس نوازش کسی روی سرم پلک هام رو آروم باز کردم.
بابا بود با مهربونی گفت:
- دختر گلم ساعت 12ظهره نمی خوای بیدار شی؟
نیم خیز شدم و به پشتی تخت تکیه دادم، اخمی بین ابروهام به وجود اومد.
دستم رو توی دستش گرفت و گفت:
- الینا بابت دیشب معذرت می خوام دخترم!
چشم های بی حسم رو بهش دوختم و گفتم:
- هه مهم نیس!
بیخیال از جیبش سوئیچ ماشینی در اورد و گفت:
- اینم یه هدیه ناقابل برای دختر گلم!
هه میخواست دهن من رو با هدیه دادن بسته نگه داره اگه قبلا بود خیلی خوش حال می شدم ولی الان با فهمیدن اینکه این پول ها رو چجوری بدست می آورد...
هیچ حسی نداشتم.
از روی تخت بلند شدم و گفتم:
- ممنون! من به کادوهای تو نیازی ندارم.
عصبی شد و با خشم گفت:
-الیناااا با من درست حرف بزن!
به طرفش برگشتم و گفتم:
- اگه درست حرف نزنم چی می شه ؟؟
دستش رو بلند کرد که تو صورتم بکوبه ولی وسط راه متوقف شد.
پوزخندی زدم و گفتم:
- هه چرا پشیمون شدی ؟ می زدی خودت رو راحت میکردی!
عصبی سوئیچ و روی زمین پرت کرد و با حرص گفت:
- اصن می دونی چیه؟ تقصیر منه که زیادی به تو رو دادم! اگه بهت رو نمی دادم اینجوری سوار کولم نمی شدی! درستت می کنم...
و از اتاق بیرون رفت همچین درو کوبید که چشم هام از صداش بسته شد.
به سمت پنجره ی اتاقم که رو به باغ بود رفتم.
هی خدا! اینم از پدر مثلا نمونه ی من.
نمی دونم چطور تو یه روز هر گونه محبتی که نسبت به بابا داشتم پر کشید و نفرت جایگزینش شد. من عاشق رفاه و خوشیم ولی با بدبخت کردن بقیه خوشیم هیچ معنایی نداشت!
باید در مقابل ظلم ایستاد، حتی اگه ظالم پدرت باشه!
فهمیدم که تنفر هم مثل بقیه ی حس های دنیاست که صرف هر کسی نمی شد و من می خواستم این تنفر صرف بابام کنم! با اینکه تموم این سال ها هیچی برام کم نذاشته بود ولی من هیچ وقت بد بقیه رو نمی خواستم نمیدونستم تصمیم که گرفتم درسته یا نه ولی هر طور شده باید به این به عدالتی پایان می دادم!
قیافه ی متفکر به خودم گرفتم و گفتم:
- ولی داداش این واقعا ذهنم رو درگیر کرده که چرا مامان با دونستن کار بابا بازم هم باهاش مونده و ترکش نکرده؟
صورتم رو نوازش کرد و گفت:
- منم نمیدونم عزیزم! خب دیگه بخواب ساعت 4صبحه.
لبخندی زدم و گفتم:
-باشه داداشیم.
بوسه ای به گونش زدم و دراز کشیدم.
پتوم رو مرتب کرد و از روی تخت بلند شد و به سمت در رفت. نیم نگاهی بهم انداخت و از اتاق خارج شد.
به سقف خیره شدم. بعد از کلی فکر و خیال به خواب رفتم.
***
با حس نوازش کسی روی سرم پلک هام رو آروم باز کردم.
بابا بود با مهربونی گفت:
- دختر گلم ساعت 12ظهره نمی خوای بیدار شی؟
نیم خیز شدم و به پشتی تخت تکیه دادم، اخمی بین ابروهام به وجود اومد.
دستم رو توی دستش گرفت و گفت:
- الینا بابت دیشب معذرت می خوام دخترم!
چشم های بی حسم رو بهش دوختم و گفتم:
- هه مهم نیس!
بیخیال از جیبش سوئیچ ماشینی در اورد و گفت:
- اینم یه هدیه ناقابل برای دختر گلم!
هه میخواست دهن من رو با هدیه دادن بسته نگه داره اگه قبلا بود خیلی خوش حال می شدم ولی الان با فهمیدن اینکه این پول ها رو چجوری بدست می آورد...
هیچ حسی نداشتم.
از روی تخت بلند شدم و گفتم:
- ممنون! من به کادوهای تو نیازی ندارم.
عصبی شد و با خشم گفت:
-الیناااا با من درست حرف بزن!
به طرفش برگشتم و گفتم:
- اگه درست حرف نزنم چی می شه ؟؟
دستش رو بلند کرد که تو صورتم بکوبه ولی وسط راه متوقف شد.
پوزخندی زدم و گفتم:
- هه چرا پشیمون شدی ؟ می زدی خودت رو راحت میکردی!
عصبی سوئیچ و روی زمین پرت کرد و با حرص گفت:
- اصن می دونی چیه؟ تقصیر منه که زیادی به تو رو دادم! اگه بهت رو نمی دادم اینجوری سوار کولم نمی شدی! درستت می کنم...
و از اتاق بیرون رفت همچین درو کوبید که چشم هام از صداش بسته شد.
به سمت پنجره ی اتاقم که رو به باغ بود رفتم.
هی خدا! اینم از پدر مثلا نمونه ی من.
نمی دونم چطور تو یه روز هر گونه محبتی که نسبت به بابا داشتم پر کشید و نفرت جایگزینش شد. من عاشق رفاه و خوشیم ولی با بدبخت کردن بقیه خوشیم هیچ معنایی نداشت!
باید در مقابل ظلم ایستاد، حتی اگه ظالم پدرت باشه!
فهمیدم که تنفر هم مثل بقیه ی حس های دنیاست که صرف هر کسی نمی شد و من می خواستم این تنفر صرف بابام کنم! با اینکه تموم این سال ها هیچی برام کم نذاشته بود ولی من هیچ وقت بد بقیه رو نمی خواستم نمیدونستم تصمیم که گرفتم درسته یا نه ولی هر طور شده باید به این به عدالتی پایان می دادم!
۵.۰k
۲۹ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.