پارت19:
#پارت19:
پشت در اتاق سر خوردم و هق هقم اوج گرفت.
باورم نمی شد بابا همچین آدمی باشه این روی بابا رو هیچ وقت ندیده بودم.
تموم این سال ها من با پول هایی خوشی می کردم که از بدبخت کردن بقیه بدست می اومد، از بابا و امثالش بدم اومد.
من باید یه کاری می کردم نباید ساکت می نشستم.
یعنی سامیار هم مثل بابا خلافکار بود؟ اه چه فکر هایی که نمی کردم خب معلوم بود اونم مثلشه!
اصلا من چیکار به سامیار داشتم چرا تو این وضعیت ذهنم سمت اون کشیده شد.
صدای بحث ارمیا و بابا رو شنیدم اشک هام رو پاک کردم و به سمت تختم رفتم و دراز کشیدم. پتو روی خودم انداختم و چشم هام رو بستم سرم حسابی درد می کرد.
تقه ای به در خورد و بعد چن ثانیه در باز شد ارمیا بود.
پتو رو روی سرم کشیدم و با بغض گفتم:
-برو بیرون نمی خوام کسی رو ببینم!
ارمیا بی توجه به حرفم در و پشت سرش بست و به سمتم اومد و کنارم روی تخت نشست.
پتو رو از روی سرم برداشتم و با خشم گفتم:
- مگه نگفتم نمی خوام کسی و ببینم ؟ چرا اومدی؟
بی حرف من و به سمت خودش کشید و محکم تو بغلش گرفت همین حرکت کافی بود تا دوباره اشکام سرازیر بشه و با مشت تو سینش می کوبیدم:
- ولم کن لعنتی! حتما تو هم مثل بابا می خوای سرم داد بزنی بهم سیلی بزنی.
ارمیا بوسه ای به سرم زد و گفت:
- آروم باش پرنسسم! من هیچ وقت مثل بابا نبودم و نخواهم بود.
با گنگی نگاهش کردم که لبخند مهربونی زد و گفت:
- اینجوری نگاهم نکن شیطون، همه چیز رو برات توضیح می دم.
منتظر نگاهش کردم که شروع کرد:
- یادته چند مدتیه که رفتارام با بابا تغییر کرده بود؟
سرم رو تکون دادم که ادامه داد:
- یک روز که از دانشگاه زودتر از همیشه خونه اومدم ، اتفاقی صدای بلند بابا رو از سالن که با تل حرف می زد رو شنیدم.
اهی کشید و دوباره گفت:
- در مورد قاچاق چند تا دختر حرف می زد و اینکه کجا اون ها رو گیر انداخته! اون موقع واقعا شوکه شده بودم اصلا فکرش رو هم نمی کردم بابا دست به همیچن کارایی بزنه از این همه بی غیرتیه بابا شرمم شد.
ولی ساکت شدم و بدون هیچ حرفی از خونه زدم بیرون ولی با خودم عهد بستم که ساکت نشینم بابا و هوشنگ باید تقاص کاراشون و پس بدن.
دهنم رو باز کردم که چیزی بگم ولی نمی تونستم حرف بزنم فقط دهنم باز و بسته شد
ارمیا دستام رو گرفت و محکم فشار داد و با مهربونی گفت:
- نگران هیچی نباش خواهر کوچولوم!
با صدای گرفته از گریه گفتم:
- داداشی یعنی همه این پول هایی که خرج کردم از بدبختی...
حرفم رو قطع کرد و گفت:
- هییسس از این به بعد دیگه حق نداری از کارتی که بابا بهش پول واریز می کنه استفاده کنی خودم خرجت رو می دم مدتیه که دارم توی شرکت کوچیک کار می کنم. من که نمردم بذارم از پول حرام استفاده کنی!
پشت در اتاق سر خوردم و هق هقم اوج گرفت.
باورم نمی شد بابا همچین آدمی باشه این روی بابا رو هیچ وقت ندیده بودم.
تموم این سال ها من با پول هایی خوشی می کردم که از بدبخت کردن بقیه بدست می اومد، از بابا و امثالش بدم اومد.
من باید یه کاری می کردم نباید ساکت می نشستم.
یعنی سامیار هم مثل بابا خلافکار بود؟ اه چه فکر هایی که نمی کردم خب معلوم بود اونم مثلشه!
اصلا من چیکار به سامیار داشتم چرا تو این وضعیت ذهنم سمت اون کشیده شد.
صدای بحث ارمیا و بابا رو شنیدم اشک هام رو پاک کردم و به سمت تختم رفتم و دراز کشیدم. پتو روی خودم انداختم و چشم هام رو بستم سرم حسابی درد می کرد.
تقه ای به در خورد و بعد چن ثانیه در باز شد ارمیا بود.
پتو رو روی سرم کشیدم و با بغض گفتم:
-برو بیرون نمی خوام کسی رو ببینم!
ارمیا بی توجه به حرفم در و پشت سرش بست و به سمتم اومد و کنارم روی تخت نشست.
پتو رو از روی سرم برداشتم و با خشم گفتم:
- مگه نگفتم نمی خوام کسی و ببینم ؟ چرا اومدی؟
بی حرف من و به سمت خودش کشید و محکم تو بغلش گرفت همین حرکت کافی بود تا دوباره اشکام سرازیر بشه و با مشت تو سینش می کوبیدم:
- ولم کن لعنتی! حتما تو هم مثل بابا می خوای سرم داد بزنی بهم سیلی بزنی.
ارمیا بوسه ای به سرم زد و گفت:
- آروم باش پرنسسم! من هیچ وقت مثل بابا نبودم و نخواهم بود.
با گنگی نگاهش کردم که لبخند مهربونی زد و گفت:
- اینجوری نگاهم نکن شیطون، همه چیز رو برات توضیح می دم.
منتظر نگاهش کردم که شروع کرد:
- یادته چند مدتیه که رفتارام با بابا تغییر کرده بود؟
سرم رو تکون دادم که ادامه داد:
- یک روز که از دانشگاه زودتر از همیشه خونه اومدم ، اتفاقی صدای بلند بابا رو از سالن که با تل حرف می زد رو شنیدم.
اهی کشید و دوباره گفت:
- در مورد قاچاق چند تا دختر حرف می زد و اینکه کجا اون ها رو گیر انداخته! اون موقع واقعا شوکه شده بودم اصلا فکرش رو هم نمی کردم بابا دست به همیچن کارایی بزنه از این همه بی غیرتیه بابا شرمم شد.
ولی ساکت شدم و بدون هیچ حرفی از خونه زدم بیرون ولی با خودم عهد بستم که ساکت نشینم بابا و هوشنگ باید تقاص کاراشون و پس بدن.
دهنم رو باز کردم که چیزی بگم ولی نمی تونستم حرف بزنم فقط دهنم باز و بسته شد
ارمیا دستام رو گرفت و محکم فشار داد و با مهربونی گفت:
- نگران هیچی نباش خواهر کوچولوم!
با صدای گرفته از گریه گفتم:
- داداشی یعنی همه این پول هایی که خرج کردم از بدبختی...
حرفم رو قطع کرد و گفت:
- هییسس از این به بعد دیگه حق نداری از کارتی که بابا بهش پول واریز می کنه استفاده کنی خودم خرجت رو می دم مدتیه که دارم توی شرکت کوچیک کار می کنم. من که نمردم بذارم از پول حرام استفاده کنی!
۷.۲k
۲۹ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.