پارت 3
پارت 3
از اتاق رفتم بیرون صدای مامانم و رو از تو اشپزخونه شنیدم که معلوم بود داره سره ارتین غر میزنه و.... رفتم داخله اشپزخونه و بلند داد زدم: صبح بخیرررر
مامانم دستشو گذاشت رو قلبشو وگفت : ای دختر سکته کردم این چه طرضه صبح بخیر گفتنه... ارتین مثله همیشه خیلی ریلکس گفت: مامان جان تواین دختره دیونه اتو نمیشناسی همیشه باید با سروصدا وارد بشه! یکی زدم پسه کله اش و گفتم: دیونه عمته پسره ای میمون یهو بابام امد تو اشپزخونه وگفت: چی گفتی اصلا قبضه روح شدم گفتم: هیچی هیچی باباجون گفتم عممون خوشگله نازه جیگره... یهو همه شروع کرد به خندیدن منم با یه لبخنده دندون نما اشپزخونه رو ترک کردم تا اوضاع بدتر نشده رفتم دستشوی که یه ابی به صورتم بزنم
واره سرویس بهداشتی شدم و در رو بستم رفتم جلو آینه و به خودم نگاه کردم!چشمای طوسی رنگم که کاملا شبیه مامانم بود و لبای کوچولو و همیشه قرمزم بینی متوسط و پوسته سفیدم ترکیبه قشنگی رو ساخته بود مخصوصا موهای که تاپایینه کمرم میرسیدم... عجب جیگریم ها کوفتش بشه شوهرم وا من که شوهر ندارم ای آیلار خل شدی بار بیخیال شیره اب سرد رو باز کردم زدم به صورتم دوباره به اینه نگاه کردم همون مردی که دیشب دیده بودم دقیق پشته سرم بود سریع برگشتم دیدم نیست اما وقتی دوباره برگشتم تو اینه نگاه کردم بازم پشته سرم بود از ترس نمیتونستم تکون بخورم و تو اینه بهش زول زده بودم که حس کردم یه چیزه دوره کمرم پیچید کشیده شدم به عقب و خوردم به چیزه گرم تر انگار اون موجود منو بغل کرده بود جالب اینجا بود هم میترسیدم هم یه حسه خوبی داشتم به خودم امدم و دیدم نیست سریع از دستشوی پریدم بیرون و تیکه زدم به در خدایا دارم دیونه میشم خودت کمکم کن... خیلی گشنم بود رفتم تو اشپز خونه دیدم مامانم برام یه صبحونه توپ گذاشته نشستم سره میز وبا یه بسم الله شروع کردم به خوردن که حس کردم یکی دمه گوشم گفت (چی میشد بسم الله نمیگفتی منم باهات میخوردم) سریع برگشتم دیدم کسی نیست صبحونه کوفتم شد به زور لقمه توی گلوم و قورت دادم و از جام بلند شدم و رفتم سمته اتاقم یهو گوشیم زنگ خورد رو صفحه رو نگاه کردم "بهار" دوسته بچگیم که الان یه خانوم معلمه شیطون با لبخند جواب دادم جونم بهار خوشگله گفت؛ خوبی عشقم کجای گفتم: والا خونه ام عزیزم گفت: میای با بچه هابرین یکم دور بزنیم؟ واقعا به همچین پیشنهادی نیاز داشتم چون امروز هیچ کاری نداشتم قطعا تو خونه دیونه میشدم
از اتاق رفتم بیرون صدای مامانم و رو از تو اشپزخونه شنیدم که معلوم بود داره سره ارتین غر میزنه و.... رفتم داخله اشپزخونه و بلند داد زدم: صبح بخیرررر
مامانم دستشو گذاشت رو قلبشو وگفت : ای دختر سکته کردم این چه طرضه صبح بخیر گفتنه... ارتین مثله همیشه خیلی ریلکس گفت: مامان جان تواین دختره دیونه اتو نمیشناسی همیشه باید با سروصدا وارد بشه! یکی زدم پسه کله اش و گفتم: دیونه عمته پسره ای میمون یهو بابام امد تو اشپزخونه وگفت: چی گفتی اصلا قبضه روح شدم گفتم: هیچی هیچی باباجون گفتم عممون خوشگله نازه جیگره... یهو همه شروع کرد به خندیدن منم با یه لبخنده دندون نما اشپزخونه رو ترک کردم تا اوضاع بدتر نشده رفتم دستشوی که یه ابی به صورتم بزنم
واره سرویس بهداشتی شدم و در رو بستم رفتم جلو آینه و به خودم نگاه کردم!چشمای طوسی رنگم که کاملا شبیه مامانم بود و لبای کوچولو و همیشه قرمزم بینی متوسط و پوسته سفیدم ترکیبه قشنگی رو ساخته بود مخصوصا موهای که تاپایینه کمرم میرسیدم... عجب جیگریم ها کوفتش بشه شوهرم وا من که شوهر ندارم ای آیلار خل شدی بار بیخیال شیره اب سرد رو باز کردم زدم به صورتم دوباره به اینه نگاه کردم همون مردی که دیشب دیده بودم دقیق پشته سرم بود سریع برگشتم دیدم نیست اما وقتی دوباره برگشتم تو اینه نگاه کردم بازم پشته سرم بود از ترس نمیتونستم تکون بخورم و تو اینه بهش زول زده بودم که حس کردم یه چیزه دوره کمرم پیچید کشیده شدم به عقب و خوردم به چیزه گرم تر انگار اون موجود منو بغل کرده بود جالب اینجا بود هم میترسیدم هم یه حسه خوبی داشتم به خودم امدم و دیدم نیست سریع از دستشوی پریدم بیرون و تیکه زدم به در خدایا دارم دیونه میشم خودت کمکم کن... خیلی گشنم بود رفتم تو اشپز خونه دیدم مامانم برام یه صبحونه توپ گذاشته نشستم سره میز وبا یه بسم الله شروع کردم به خوردن که حس کردم یکی دمه گوشم گفت (چی میشد بسم الله نمیگفتی منم باهات میخوردم) سریع برگشتم دیدم کسی نیست صبحونه کوفتم شد به زور لقمه توی گلوم و قورت دادم و از جام بلند شدم و رفتم سمته اتاقم یهو گوشیم زنگ خورد رو صفحه رو نگاه کردم "بهار" دوسته بچگیم که الان یه خانوم معلمه شیطون با لبخند جواب دادم جونم بهار خوشگله گفت؛ خوبی عشقم کجای گفتم: والا خونه ام عزیزم گفت: میای با بچه هابرین یکم دور بزنیم؟ واقعا به همچین پیشنهادی نیاز داشتم چون امروز هیچ کاری نداشتم قطعا تو خونه دیونه میشدم
۱۱.۵k
۰۴ خرداد ۱۴۰۲