پارت 4
پارت 4
گفتم: باشه بریم گفت: پس نیم ساعته دیگه اونجام و گوشی قطع کرد اخ از دسته این دختر میدونه بدم میاد بازم بی خدا حافظی گوشی رو قطع میکنه بیخیال فکر کردن شدم رفتم سر کمد لباسام مانتو مشکی و شلوار سفیدم رو برداشتم با یه شاله قرمز... بعد از پوشیدنه لباسام رفتم جلو اینه خواستم رژه قرمزم رو بردارم که یهو به طرضه عجیبی جلو چشمم له شد چشمامو بازو بسته کردم خدایا بازم اون موجود اومد یهو برقه لبم شروع کرد به تکون خوردن و یه صدای دمه گوشم گفت (این بیشتر بهت میاد) با ترس برقه لبو برداشتم و اروم کشیدم رو لبم و سریع کیف و گوشیمو برداشتم واز اتاق زدم بیرون و تکیه زدم به دیواره داخله سالن خدایا این چی از جونم میخواد اخه یهو گوشیم زنگ خورد جواب دادم یهو جیغ زد: دختر دوساعته دم در منتظرم بیا دیگه و گوشیو قطع کرد و رفتم کفشامو پوشیدم و بلند داد زدم: مامان من دارم با بهار میرم بیرون اونم مثله خودم داد زد مواظبه خودت باش خخخخ چه باحال شد کله محل فهمیدن دارم میرم بیرون.... دره ماشینو باز کردم و نشستم دیدم نازنین و سوگل هم عقب نشستن گفتم به به چشممون به جمله شما دوتا عجوزه هم روشن شد یهو یکی زد پسه کله ام گفت دختر ادم بشو نیستی بخدا عجوزه عمته گفتم عه عممه؟ وایسا الان زنگ میزنم ب بابام یهو همه زدیم زیره خنده و بهارم ماشینو روشن کرد و راه افتاد تصمیم گرفتم ماشین نبرم چون اینجوری تو یه ماشین بیشتر خوشمیگذره
بهار گفت: خب بچه ها کجا بریم یهو هر سه تا باهم گفتیم طاااق (همون طاق بوستان) گفت ای مرض باشه! به این هماهنگ بودنمون یه لبخند زدم همیشه وقتی باهم میرفتیم بیرون کلا از دنیا قافل میشدیم و غم و قصه رو فراموش میکردیم چه خوبه همچین دوستای دارم...رفتیم پاتوق همیشگی( یه بستنی فروشی وسط پارک شرقی طاق بوستان) نشستیم رو صندلی ها و هر کدوم یه بستنی سفارش دادیم از وقتی که همدیگه رو شناختیم این جا شده پاتوقمون....
داشتم بستنی رو لیس میزدم مثله همیشه عادتم بود بستنی رو با لذت میخوردم یهو چشمم افتاد به میزه جلوی که دوتا پسر نشسته بودن و یکیشون که از حق نگذریم خیلی جذاب بود همینجوری با خنده بهم زول زده بود یهو بهم چشمک زد منم اخم کردم رومو ازش گرفتم به بستنیم که در حاله تموم شدن بود زول زدم که یهو صدای افتادنه چیزی توجهمو جلب کرد دیدم همون پسره افتاده رو زمین انگار که کسی صندلی رو از زیرش کشیده باشه خودشم با ترس به دوستش که روبه روش نشسته بود نگاه میکرد و باصدای بلندی گفت دیدی من اصلا تکون نخوردم کی صندلی رو از زیرم کشید؟ به پشته سرش نگاه کردم همون موجودی که چند روزه زندگی رو بهم جهنم کرده پشته سرش بود اما اینبار با یه قیافه عصبی با خودم گفتم یعنی کاره اونه؟ اخه چرا؟
گفتم: باشه بریم گفت: پس نیم ساعته دیگه اونجام و گوشی قطع کرد اخ از دسته این دختر میدونه بدم میاد بازم بی خدا حافظی گوشی رو قطع میکنه بیخیال فکر کردن شدم رفتم سر کمد لباسام مانتو مشکی و شلوار سفیدم رو برداشتم با یه شاله قرمز... بعد از پوشیدنه لباسام رفتم جلو اینه خواستم رژه قرمزم رو بردارم که یهو به طرضه عجیبی جلو چشمم له شد چشمامو بازو بسته کردم خدایا بازم اون موجود اومد یهو برقه لبم شروع کرد به تکون خوردن و یه صدای دمه گوشم گفت (این بیشتر بهت میاد) با ترس برقه لبو برداشتم و اروم کشیدم رو لبم و سریع کیف و گوشیمو برداشتم واز اتاق زدم بیرون و تکیه زدم به دیواره داخله سالن خدایا این چی از جونم میخواد اخه یهو گوشیم زنگ خورد جواب دادم یهو جیغ زد: دختر دوساعته دم در منتظرم بیا دیگه و گوشیو قطع کرد و رفتم کفشامو پوشیدم و بلند داد زدم: مامان من دارم با بهار میرم بیرون اونم مثله خودم داد زد مواظبه خودت باش خخخخ چه باحال شد کله محل فهمیدن دارم میرم بیرون.... دره ماشینو باز کردم و نشستم دیدم نازنین و سوگل هم عقب نشستن گفتم به به چشممون به جمله شما دوتا عجوزه هم روشن شد یهو یکی زد پسه کله ام گفت دختر ادم بشو نیستی بخدا عجوزه عمته گفتم عه عممه؟ وایسا الان زنگ میزنم ب بابام یهو همه زدیم زیره خنده و بهارم ماشینو روشن کرد و راه افتاد تصمیم گرفتم ماشین نبرم چون اینجوری تو یه ماشین بیشتر خوشمیگذره
بهار گفت: خب بچه ها کجا بریم یهو هر سه تا باهم گفتیم طاااق (همون طاق بوستان) گفت ای مرض باشه! به این هماهنگ بودنمون یه لبخند زدم همیشه وقتی باهم میرفتیم بیرون کلا از دنیا قافل میشدیم و غم و قصه رو فراموش میکردیم چه خوبه همچین دوستای دارم...رفتیم پاتوق همیشگی( یه بستنی فروشی وسط پارک شرقی طاق بوستان) نشستیم رو صندلی ها و هر کدوم یه بستنی سفارش دادیم از وقتی که همدیگه رو شناختیم این جا شده پاتوقمون....
داشتم بستنی رو لیس میزدم مثله همیشه عادتم بود بستنی رو با لذت میخوردم یهو چشمم افتاد به میزه جلوی که دوتا پسر نشسته بودن و یکیشون که از حق نگذریم خیلی جذاب بود همینجوری با خنده بهم زول زده بود یهو بهم چشمک زد منم اخم کردم رومو ازش گرفتم به بستنیم که در حاله تموم شدن بود زول زدم که یهو صدای افتادنه چیزی توجهمو جلب کرد دیدم همون پسره افتاده رو زمین انگار که کسی صندلی رو از زیرش کشیده باشه خودشم با ترس به دوستش که روبه روش نشسته بود نگاه میکرد و باصدای بلندی گفت دیدی من اصلا تکون نخوردم کی صندلی رو از زیرم کشید؟ به پشته سرش نگاه کردم همون موجودی که چند روزه زندگی رو بهم جهنم کرده پشته سرش بود اما اینبار با یه قیافه عصبی با خودم گفتم یعنی کاره اونه؟ اخه چرا؟
۱۲.۸k
۰۴ خرداد ۱۴۰۲