هیولای اتاق من(part 7)
Part7
ویو ات
یکم ترسیدم اقا دروغ گفتم مثل سگ ترسیدم دور تا دور اتاق را نگاه کردم بالای سر تختم خیلی بزرگ تر از نوشته هتی قبلی نوشته شده بازی شروع شده همونجوری داشتم دیوار را نگاه میکردم که سایه ی یکی را پشت سرم دیدم سرم را پایین گرفتم و با تو تا کفش مردونه روبه رو شدم اروم سرم را بالا اوردم که باقیافه ی کوک با یه لبخند ترسناک روبه رو شدم شروع کرد به خندیدن چون فاصله مون کم بود ازش ترسیدم و عقب عقب رفتم با هر قدمی که برمیداشت من یه قدم عقب تر میرفتم حس میکردم با هر قدمم به مرگ نزدیک تر میشه که صدای کوک را توی مغزم حس کردم داشت میگفت
کوک: درست فکر میکنی با هر قدم به مرگ نزدیک تر میشی
ات : هیچی نگفتم اما کوک که حرف نمیزد دهنش بسته بود فقط یه لبحخند ترسناک روی صورتش داشت
دیگه جایی برای عقب رفتن نداشتم چون با دیوار سرد اتاق برخورد کرده بودم یا بهتره بگم با دیوار مرگ روی صورتم خم شد و دهن باز کرد که چیزی بگه اما با درد بدی توی بازوم مواجه شدم از درد چشمام را روی هم فشردم با بازوم نگاهی کردم دیدم یه میخ تیز توی بازوم بود کوک دستش را به سمت میخ برد و میخ را بیشتر توی بازوم فشرد دردی که داشتم نمی توانستم تحمل کنم و جیغ زدم دستش راعقب کشید و یه قدم به عقب رفت اما دوباره درد بدی کف دستم حس کردم هنوز نگاهم به بازوم بود اینبار نگاهم را به کف دستم دادم و دیم یه میخ از وسط دستم است و تیزی میخ از دستم به بیرون امده من در این هنگام فقط جیغ میزدم که کوک یه نگاهی بهم کرد دستش را به سمت میخ کف دستم برد و ان را یهویی در اورد جای خالی میخ باعث و دردم شده بود نمیتوا،ستم دستم را تکان دهم میخ را توی دستاش میچرخاند و بعد میخ را روی زمین انداخت و دوباره به سمتم امد و میخ داخل بازوم را به طور وحشت ناکی فشار میداد درد بدی داشت با پام به وسط پاش لگد زدم که بتوانم از دستش فرار کنم از اتاق بیرکن امدم و بدو بدو به سمت راه پله ها میرفتم هی بچه ها را صدا میزدم اما خانه نبودند یه نامه به چشمام افتاد بازش کردم دوستام بودن گفتن برای خرید به بیرون رفتن صدای از پشت سرم امد که باعث شد بدنم سست شود و افتادم برگشتم کوک بود با پاهایم به عقب میرفتم که کمرم با کابینت اشپزخانه برخورد که کوک نشست و به سمتم امد و دستش را به سمت بازوم بزد و بدون صحبت میخ را در اورد و به نوک تیزش روی دستم خط خطی میکرد من فقط گریه و جیغ میکشیدم که شاید یکز به دادم برسد اما اشتباه میکردم که
ببخشید یکم دیر شد
شرط
لایک: ۵
کامنت: ۵
ویو ات
یکم ترسیدم اقا دروغ گفتم مثل سگ ترسیدم دور تا دور اتاق را نگاه کردم بالای سر تختم خیلی بزرگ تر از نوشته هتی قبلی نوشته شده بازی شروع شده همونجوری داشتم دیوار را نگاه میکردم که سایه ی یکی را پشت سرم دیدم سرم را پایین گرفتم و با تو تا کفش مردونه روبه رو شدم اروم سرم را بالا اوردم که باقیافه ی کوک با یه لبخند ترسناک روبه رو شدم شروع کرد به خندیدن چون فاصله مون کم بود ازش ترسیدم و عقب عقب رفتم با هر قدمی که برمیداشت من یه قدم عقب تر میرفتم حس میکردم با هر قدمم به مرگ نزدیک تر میشه که صدای کوک را توی مغزم حس کردم داشت میگفت
کوک: درست فکر میکنی با هر قدم به مرگ نزدیک تر میشی
ات : هیچی نگفتم اما کوک که حرف نمیزد دهنش بسته بود فقط یه لبحخند ترسناک روی صورتش داشت
دیگه جایی برای عقب رفتن نداشتم چون با دیوار سرد اتاق برخورد کرده بودم یا بهتره بگم با دیوار مرگ روی صورتم خم شد و دهن باز کرد که چیزی بگه اما با درد بدی توی بازوم مواجه شدم از درد چشمام را روی هم فشردم با بازوم نگاهی کردم دیدم یه میخ تیز توی بازوم بود کوک دستش را به سمت میخ برد و میخ را بیشتر توی بازوم فشرد دردی که داشتم نمی توانستم تحمل کنم و جیغ زدم دستش راعقب کشید و یه قدم به عقب رفت اما دوباره درد بدی کف دستم حس کردم هنوز نگاهم به بازوم بود اینبار نگاهم را به کف دستم دادم و دیم یه میخ از وسط دستم است و تیزی میخ از دستم به بیرون امده من در این هنگام فقط جیغ میزدم که کوک یه نگاهی بهم کرد دستش را به سمت میخ کف دستم برد و ان را یهویی در اورد جای خالی میخ باعث و دردم شده بود نمیتوا،ستم دستم را تکان دهم میخ را توی دستاش میچرخاند و بعد میخ را روی زمین انداخت و دوباره به سمتم امد و میخ داخل بازوم را به طور وحشت ناکی فشار میداد درد بدی داشت با پام به وسط پاش لگد زدم که بتوانم از دستش فرار کنم از اتاق بیرکن امدم و بدو بدو به سمت راه پله ها میرفتم هی بچه ها را صدا میزدم اما خانه نبودند یه نامه به چشمام افتاد بازش کردم دوستام بودن گفتن برای خرید به بیرون رفتن صدای از پشت سرم امد که باعث شد بدنم سست شود و افتادم برگشتم کوک بود با پاهایم به عقب میرفتم که کمرم با کابینت اشپزخانه برخورد که کوک نشست و به سمتم امد و دستش را به سمت بازوم بزد و بدون صحبت میخ را در اورد و به نوک تیزش روی دستم خط خطی میکرد من فقط گریه و جیغ میکشیدم که شاید یکز به دادم برسد اما اشتباه میکردم که
ببخشید یکم دیر شد
شرط
لایک: ۵
کامنت: ۵
۵.۹k
۰۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.