عشق حقیقی قسمت ¹⁸
عشق حقیقی قسمت ¹⁸
پدربزرگ خندید و حرف مامان بزرگ رو ادامه داد
" موضوع حرف امروز ما هم همینه "
JISOO:
" بله بله [ ی جرعه از لیوان قهوه میخوره ] ... چییی ؟ [قهوه توف میشه بیرون ] اوهوع اوهوع ...[ سرفه ]
GRANDMOTHER:
"خوبی دخترم ؟ [ دادن دستمال ب جیسو ]
JISOO:
" ارع ... تقریبا ...!"
پدربزرگ نگاهی ب جیسو کرد ک مطمئن شه حالش خوبه و بعد بلند شد
" بلند شید بریم غذا بخوریم "
همه تایید کردن و بلند شدن رفتن سر میز غذا خوری پدربزرگ،مادربزرگ،عمو،زن عمو،مادر،پدر ، یونها،آلیا،جیسو،جین سر میز نشستن پدربزرگ قبل اینکه غذا رو بیارن شروع کرد ب حرف زدن
" شما ⁴ تا نوه فقط از این خاندان موندین و طبق رسم قدیمی خانواده ما قراره ازدواج شما ⁴ نفر هم فامیلی باشه یعنی جیسو با جین و آلیا با یونها ازدواج کنه "
پدر جیسو بلند شد
" من حاضر نیستم ک برادر زاده یکی یدونم با دختر کثافت ه.رزه من ازدواج کنه حیف میشه ولی حاضرم یونها با آلیا ازدواج کنه چون دختر خوبیه مثل دختر من ج.نده و ه.رزه نیست "
جیسو خیلی عصبی شده بود از بس محکم دستش رو مشت کرده بود ناخن هاش توی گوشت دستش فرو رفته بود یکسره لبش رو گاز میگرفت و پاهاش بدون اختیار تکون میخورد حمله پانیکش شروع شده بود ک یکدفعه بلند یونها خواست دست خواهرش رو بگیره ولی نتونست خواهرش از اختیار خارج شده بود جیسو سمت صندلی پدرش رفته بود ک هنوز سر جاش ننشسته بود هر دوتا دست جیسو ب خون آغشته شده بود یقه پدرش رو تو دستاش گرفت
" چطور اون دختر خوبیه من ن ؟ هوم ...؟فکر کردی بخاطر اینکه با برادر زاده عزیزت ازدواج کنم دارم این کارو میکنم ؟ ن ... حرف هایی ک زدی خیلی بد بود تو هم میبینم ک از حرفات پشیمون میشی ی روزی میرسه ب پام میوفتی اونوقت حرفات رو یادت میارم تا ببینم حالت چطور میشه ...."
جیسو جمله آخر رو با داد و حرس گفت
" مطمئن باش خودت آشغال تر ... ه.رزه تر ... کثافت تر بودی ک من این شدم ... تو ی روانی بیشتر نیستی "
یقه پدرش رو ول کرد کل سویشرت سفید پدرش آغشته ب خون دست دخترش شده بود همه ب رفتن جیسو نگاه میکرد تا اینکه کسی متوجه ریختن لکه های خون شد یونها، آلیا و جین سریع ب سمتش حرکت کردن
ALYI:
" یاااا ... اونی صبر کن "
آلیا سریع دست جیسو رو گرفت و باعث شد جیسو ب سمت آلیا برگرده
" چیشده ؟"
آلیا با لکنت و ترس ادامه داد
" او..او.. اونی ..دستت خون... میاد ... "
یونها سریع دست جیسو رو از دست آلیا در آورد و نگاهش کرد
" توضیح بده چرا اینجوری شده ؟ "
جیسو ب آلیا علامت داد تا برای یونها توضیح بده ک چی شده و چ اتفاقی افتاده
" یونها شی ... جیسو راستش دچار حمله پانیک شده دکتر هم میره ... ولی احتمالا دارو هاش رو ب موقع مصرف نکرده "
یونها سمت آلیا برگشت
" از کی ؟ "
پدربزرگ خندید و حرف مامان بزرگ رو ادامه داد
" موضوع حرف امروز ما هم همینه "
JISOO:
" بله بله [ ی جرعه از لیوان قهوه میخوره ] ... چییی ؟ [قهوه توف میشه بیرون ] اوهوع اوهوع ...[ سرفه ]
GRANDMOTHER:
"خوبی دخترم ؟ [ دادن دستمال ب جیسو ]
JISOO:
" ارع ... تقریبا ...!"
پدربزرگ نگاهی ب جیسو کرد ک مطمئن شه حالش خوبه و بعد بلند شد
" بلند شید بریم غذا بخوریم "
همه تایید کردن و بلند شدن رفتن سر میز غذا خوری پدربزرگ،مادربزرگ،عمو،زن عمو،مادر،پدر ، یونها،آلیا،جیسو،جین سر میز نشستن پدربزرگ قبل اینکه غذا رو بیارن شروع کرد ب حرف زدن
" شما ⁴ تا نوه فقط از این خاندان موندین و طبق رسم قدیمی خانواده ما قراره ازدواج شما ⁴ نفر هم فامیلی باشه یعنی جیسو با جین و آلیا با یونها ازدواج کنه "
پدر جیسو بلند شد
" من حاضر نیستم ک برادر زاده یکی یدونم با دختر کثافت ه.رزه من ازدواج کنه حیف میشه ولی حاضرم یونها با آلیا ازدواج کنه چون دختر خوبیه مثل دختر من ج.نده و ه.رزه نیست "
جیسو خیلی عصبی شده بود از بس محکم دستش رو مشت کرده بود ناخن هاش توی گوشت دستش فرو رفته بود یکسره لبش رو گاز میگرفت و پاهاش بدون اختیار تکون میخورد حمله پانیکش شروع شده بود ک یکدفعه بلند یونها خواست دست خواهرش رو بگیره ولی نتونست خواهرش از اختیار خارج شده بود جیسو سمت صندلی پدرش رفته بود ک هنوز سر جاش ننشسته بود هر دوتا دست جیسو ب خون آغشته شده بود یقه پدرش رو تو دستاش گرفت
" چطور اون دختر خوبیه من ن ؟ هوم ...؟فکر کردی بخاطر اینکه با برادر زاده عزیزت ازدواج کنم دارم این کارو میکنم ؟ ن ... حرف هایی ک زدی خیلی بد بود تو هم میبینم ک از حرفات پشیمون میشی ی روزی میرسه ب پام میوفتی اونوقت حرفات رو یادت میارم تا ببینم حالت چطور میشه ...."
جیسو جمله آخر رو با داد و حرس گفت
" مطمئن باش خودت آشغال تر ... ه.رزه تر ... کثافت تر بودی ک من این شدم ... تو ی روانی بیشتر نیستی "
یقه پدرش رو ول کرد کل سویشرت سفید پدرش آغشته ب خون دست دخترش شده بود همه ب رفتن جیسو نگاه میکرد تا اینکه کسی متوجه ریختن لکه های خون شد یونها، آلیا و جین سریع ب سمتش حرکت کردن
ALYI:
" یاااا ... اونی صبر کن "
آلیا سریع دست جیسو رو گرفت و باعث شد جیسو ب سمت آلیا برگرده
" چیشده ؟"
آلیا با لکنت و ترس ادامه داد
" او..او.. اونی ..دستت خون... میاد ... "
یونها سریع دست جیسو رو از دست آلیا در آورد و نگاهش کرد
" توضیح بده چرا اینجوری شده ؟ "
جیسو ب آلیا علامت داد تا برای یونها توضیح بده ک چی شده و چ اتفاقی افتاده
" یونها شی ... جیسو راستش دچار حمله پانیک شده دکتر هم میره ... ولی احتمالا دارو هاش رو ب موقع مصرف نکرده "
یونها سمت آلیا برگشت
" از کی ؟ "
۳.۱k
۱۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.