عشق حقیقی قسمت ²⁰ <¹⁰قسمت هیجان انگیز آخر>
عشق حقیقی قسمت ²⁰ <¹⁰قسمت هیجان انگیز آخر>
همه غذا هاشون رو خوردن جیسو اومد بشینه ک یهو جین اومد بهش خورد یونها از فرصت استفاده کرد و تا جیسو عینک رو بگیره سریع عینک رو گرفت
" تو چشمام نگاه کن تا بهت بدمش "
جیسو بدون اینکه معتل کنه تو چشماش نگاه
" از کجا معلوم لنز نیست ؟"
جیسو همون جوری ک آلیا داشت ب یونها مدل لنز رو یاد میداد دستش رو برد سمت چشمش و رفت نزدیک
" دیدی چیزی نیستش چشمای خودمه عینک لنز داره تا چشمام رو واقعی نشون بده همین "
یونها با دقت بیشتر نگاه کرد هیچ اثری از لنز نبود جیسو راست میگفت ... جیسو خواست عینک رو بزنه ک دست جین مانع شد
" منم میخوام ببینم "
جیسو بدون اینکه لجبازی کنه تو چشمای جین هم زل زد
" دیدی ؟ تموم شد ؟ "
جین مات و مبهوت فقد ب چشم های جیسو داشت زل میزد زمان زیادی از دیدن اون چشم های زیبا میگذشت دوست داشت ساعت ها ب اون چشم ها نگاه کنه ولی جیسو فکرش بیشتر مشغول پیشرفت بود ... ولی کسی چ میدونه شاید جیسو هم دوست داشت ساعت ها تو چشم های بهترین همبازی دوران بچگیش نگاه کنه ...
جیسو کنار آلیا نشست روی مبل گوشیش رو در آورد و رفت یکم تو گوشی چرخید صدای آلیا جیسو رو ب خودش آورد ...
" یااا... اونییی...چرا برات پست و ریلز میفرستم نمیبینی ناراحت میشما... "
جیسو صفحه گوشی رو پایین کشید و دید چقدر پیام داره تو اینستا اونم فقد از طرف آلیا
" باشه [ خنده ] الان میبینم "
رفت کل پیام های آلیا رو چک کرد ب ساعت روی دستش نگاه کرد ساعت ¹⁶:³⁰ بعد از ظهر رو نشون میداد ساعت کلن از دستش در رفته بود یاد سوها افتاد ک گوشیش زنگ خورد سوها بود
" الو...سوها خوبی ؟ "
سوها جواب داد ولی باعصبانیت
" جیسو چرا دیر کردی ؟"
جیسو خندش گرفت
" باشه تا ی ساعت نیم ساعت دیگه میام غذا تو خوردی ؟ "
سوها یکم آروم تر جواب داد
" ارع خوردم جیسو زودتر بیا خدافظ"
جیسو گوشی رو قطع کرد و رفت دوباره کنار آلیا نشست ...
" آلیا تا یک ساعت نیم ساعت دیگه میتونیم خونه بریم ؟ "
آلیا سرش رو از تو گوشی در آورد و ب جیسو نگاه کرد
" ارع مشکلی نیست ..."
و دوباره رفت تو گوشی ...
> پرش زمانی ب ¹ ساعت بعد <
جیسو بلند شد
" خب منو آلیا دیگه باید بریم سوها منتظر ما هست "
پدربزرگ تعجب ب جیسو نگاه کرد
" سوها ؟ ازدواج کردی و بچه دار شدی ؟ "
جیسو ک از حرف پدربزرگش تعجب کرد اول خندید و بعد جواب داد
" ن ی دختر بچه بود ک ب سرپرستی قبول کردم خیلی ناز بود بخاطر همین "
پدربزرگ تایید کرد آلیا و جیسو از همه خدافظی کردن و رفتن سمت حیاط جیسو خواست سوار ماشین شه ک یکدفعه مامانبزرگش صداش کرد
" دخترم ... "
جیسو برگشت و منتظر شد تا مامان بزرگش بهش برسه
" دخترم اینا رو با خودت ببر خونه و بخور تازه سویچ ماشینت هم جا گذاشتی "
جیسو لبخند زد
" مرسی "
همه غذا هاشون رو خوردن جیسو اومد بشینه ک یهو جین اومد بهش خورد یونها از فرصت استفاده کرد و تا جیسو عینک رو بگیره سریع عینک رو گرفت
" تو چشمام نگاه کن تا بهت بدمش "
جیسو بدون اینکه معتل کنه تو چشماش نگاه
" از کجا معلوم لنز نیست ؟"
جیسو همون جوری ک آلیا داشت ب یونها مدل لنز رو یاد میداد دستش رو برد سمت چشمش و رفت نزدیک
" دیدی چیزی نیستش چشمای خودمه عینک لنز داره تا چشمام رو واقعی نشون بده همین "
یونها با دقت بیشتر نگاه کرد هیچ اثری از لنز نبود جیسو راست میگفت ... جیسو خواست عینک رو بزنه ک دست جین مانع شد
" منم میخوام ببینم "
جیسو بدون اینکه لجبازی کنه تو چشمای جین هم زل زد
" دیدی ؟ تموم شد ؟ "
جین مات و مبهوت فقد ب چشم های جیسو داشت زل میزد زمان زیادی از دیدن اون چشم های زیبا میگذشت دوست داشت ساعت ها ب اون چشم ها نگاه کنه ولی جیسو فکرش بیشتر مشغول پیشرفت بود ... ولی کسی چ میدونه شاید جیسو هم دوست داشت ساعت ها تو چشم های بهترین همبازی دوران بچگیش نگاه کنه ...
جیسو کنار آلیا نشست روی مبل گوشیش رو در آورد و رفت یکم تو گوشی چرخید صدای آلیا جیسو رو ب خودش آورد ...
" یااا... اونییی...چرا برات پست و ریلز میفرستم نمیبینی ناراحت میشما... "
جیسو صفحه گوشی رو پایین کشید و دید چقدر پیام داره تو اینستا اونم فقد از طرف آلیا
" باشه [ خنده ] الان میبینم "
رفت کل پیام های آلیا رو چک کرد ب ساعت روی دستش نگاه کرد ساعت ¹⁶:³⁰ بعد از ظهر رو نشون میداد ساعت کلن از دستش در رفته بود یاد سوها افتاد ک گوشیش زنگ خورد سوها بود
" الو...سوها خوبی ؟ "
سوها جواب داد ولی باعصبانیت
" جیسو چرا دیر کردی ؟"
جیسو خندش گرفت
" باشه تا ی ساعت نیم ساعت دیگه میام غذا تو خوردی ؟ "
سوها یکم آروم تر جواب داد
" ارع خوردم جیسو زودتر بیا خدافظ"
جیسو گوشی رو قطع کرد و رفت دوباره کنار آلیا نشست ...
" آلیا تا یک ساعت نیم ساعت دیگه میتونیم خونه بریم ؟ "
آلیا سرش رو از تو گوشی در آورد و ب جیسو نگاه کرد
" ارع مشکلی نیست ..."
و دوباره رفت تو گوشی ...
> پرش زمانی ب ¹ ساعت بعد <
جیسو بلند شد
" خب منو آلیا دیگه باید بریم سوها منتظر ما هست "
پدربزرگ تعجب ب جیسو نگاه کرد
" سوها ؟ ازدواج کردی و بچه دار شدی ؟ "
جیسو ک از حرف پدربزرگش تعجب کرد اول خندید و بعد جواب داد
" ن ی دختر بچه بود ک ب سرپرستی قبول کردم خیلی ناز بود بخاطر همین "
پدربزرگ تایید کرد آلیا و جیسو از همه خدافظی کردن و رفتن سمت حیاط جیسو خواست سوار ماشین شه ک یکدفعه مامانبزرگش صداش کرد
" دخترم ... "
جیسو برگشت و منتظر شد تا مامان بزرگش بهش برسه
" دخترم اینا رو با خودت ببر خونه و بخور تازه سویچ ماشینت هم جا گذاشتی "
جیسو لبخند زد
" مرسی "
۴.۰k
۱۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.