پارت آخرینتکهقلبم به قلم izeinabii

#پارت_۱۷۲ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii
نیاز؛

دستمو گرفت تو دستاش با لبخند به چشمای قهوه ای خمارش زل زدم.

دستمو برد سمت لبشو آروم بوسیدش.

چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم.

_دست راستتو بده ببینم.

با تعجب دست راستم رو بردم طرفش.

با تعجب پرسیدم

_ واسه چی؟

داشبورد رو باز کرد و به جعبه ی قهوه ای رنگ کوچولو رو ورداشت و گرفت طرفم .

دستمو ازش جدا کردم و جعبه رو ازش گرفتم.

کنجکاوی و هیجان تموم وجودمو فرا گرفته بود.

خودمو ریلکس گرفتم و درشو باز کردم.

یه انگشتر داخلش بود..خیلی ناز و دوست داشتنی بود..واقعا خاص و جدید بود.

برگشتم سمتشو گفتم:
_واسه کیه؟خیلی خوشگله.

_به تو چه ها؟

_ی ی ی .

_واسه عشقمه ..!

چپ چپ نگاش کردم و رومو ازش برگردوندم .

چونمو آروم کشید و مجابم کرد نگاش کنم.

_هوم؟

_هوم و کوفت ..اخم نکن حالا..دست راستتو بده بنم ..

_مگه نگفتی واسه عشقته؟

_آره دیگه می خوام ببینم اندازشه یا آخه اونم دستس اندازه دست توعه.

به زور دستمو کشید و جوری که نتونم تکونش بدم محکم گرفتش.

انگشترو توی انگشت وسطم انداخت..درست اندازه ام بود.

خیلی به دستم میومد.



با لبخند رضایت نگاهم کرد و گفت:
_خیلی به دستت میاد نیاز.

خودمم محوش شده بودم.

یه فیروزه ی سبز رنگ که یه قلب برعکس یا چیزی شبیه تاج روش بود ..
اخم کردم و خواستم درارمش که با اخم محکم دستمو فشار داد که نالیدم از درد..

_مگه نگفتی مال عشقته؟خب دارم واست درش میارم!

_هیس....

_وا..

_خب الان انگشتر توی انگشت عشقمه..حق نداری درش بیاری فهمیدی؟

با تعجب پرسیدم:
_واسه منه؟

سری تکون داد.

لبخند زدم و به انگشتر توی دستم نگاه کردم.

خیلی دوسش داشتم..واقعا قشنگ بود..

_دوسش نداری؟

دستمو از دستش کشیدم بیرون و دستمو گرفتم جلوم .

_خیلی دوسش دارم.

_جدی؟

سرشو تکون داد و گفت:

_آره .. این انگشتر واسم خیلی ارزش داره نیاز.

با تعجب پرسیدم:
_چرا؟
_چون وقتی که توی کما بودی اینو واست گرفتم و از خدا خواستم که زودتر خوب شی و اینو بندازم انگشتت.

*************
نیما:

اول با تعجب نگام کرد بعد یهو پرید بغلم.

_آخ نیاز..

خواستم فشارش بدم که یهو از بغلم اومد بیرون و گفت:
_هنوز کاملا خوب نشدم..فشارم ندی یه دفعه.

وای..

_خوب شد گفتی نزدیک بود فشارت بدم ..

_پس خداروشکر گفتم.

_آره ..نیاز؟

_جون نیاز؟

چند ثانیه ای محو چشماش شدم و گفتم:
_تولدت مبارک ..مرسی که به دنیا اومدی.

با تعجب نگام کرد و پرسید:

_مگه امروز چندمه؟

با خنده گفتم:
_بیست و نه ام!

_وای اصلا یادم نبود.

آروم بغلش کردم و در گوشش زمزمه کردم:
_هرسال انقدر سرگرمت می کنم که یادت بره و خودم اینطوری یادآوری می کنم که روز تولدتو!

_مرسی نیما..

گونه اشو بوسیدم و سرشو روی سینم گذاشتم.
_خواهش می کنم کاری نکردم.
#نظر_فراموش_نشه_عزیزان
*


#فانتزی #جذاب #عاشقانه #عکس_نوشته #FANDOGHI #فردوس_برین #دخترونه #طنز #هنر_عکاسی #هنر #wallpaper
دیدگاه ها (۱)

#پارت_۱۷۳ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii نیما:چشماشو بست...

#پارت_۱۷۴ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabiiنیاز:با ضربه ای ک...

#بی_احساس #شادمهر_عقیلی عشقمم که واسم آهنگ خونده تو شب تولد...

تولدم مبارک ..🙂🌸🍃🕯 #فروردین .. ۲۹ فروردین 99 ..۲۹فروردین ۸۱....

فرار من

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۹

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط