پارت ۱۷۴ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii
#پارت_۱۷۴ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii
نیاز:
با ضربه ای که به در خورد سرم رو از روی کتاب ور داشتم.
_بفرمائید.
برگشتم سمت در..مامان حالش دوباره خوب شده بود.
_جانم؟
_نیاز ؟
_جون نیاز؟
_مامان پسره قرار بیاد..خیلی تعریف پسره رو کرد..گفت توی یه شرکت خوبیه..حقوقشم خیلی خوبه..ماشیم و خونه ام داره..عکسشم نشونم داد..خداییش خیلی پسر خوش بر و روییه..بزار اول بیان بعد بگو نه ..
_نه مامان دستت درد نکنه..
_من بهشون گفتم امشب بیان .. برو حموم بعدشم یه لباس خوب و مناسب بپوش.
از روی صندلی بلند شدم و رفتم سمتش.
_وای مامان..
_چیه؟
_چیکار کردی تو؟
_مگه چیه؟چرا انقدر بزرگش می کنی تو؟
نفس عصبیم رو کشیدم و سری تکون دادم و گفتم:
_ول کن مامان..
با رفتن مامان مشت محکمی به میز زدم.
لعنتی..
گوشیو ورداشتم و خواستم به نیما پی ام بدم و قضیه رو براش بگم اما دلم نیومد..الان سرکار بود ..
*********
لپام گلی شده بود..بخاطر حموم بود بعد از هر حموم اینجوری می شدم.
هیچ آرایشی نکردم و لباس جیگری رنگی که بلند و حسابی پوشیده بود و چین می خورد کنار کمرم و جلوش نگین های همرنگ اش بود .
شال مشکی و جین مشکی ام رو پوشیدم.
ضد آفتاب و رژ صورتی زدم به لبام ..دستمال ورداشتم و رژم رو پاک کردم.
لعنتی..
حس خیانت بهم دست داده بود.
آهی کشیدم و نفس عمیقی کشیدم.
گوشیو گرفتم دستم و زنگ زدم بهش .
بعد از چند تا بوق صدای پر از انرژی اش توی گوشم پیچید.
_سلام علیکم.
با صدای آرومی گفتم:
_سلام کجایی؟
_جایی دعوتیم دارم آماده می شم تو چی؟
آهی کشیدم و گفتم :
_ماهم قراره مهمون بیاد واسمون.
_کی ؟
_نمی دونم.
_باع!
_نیما؟
_جون دل نیما؟
_عصبی نشو خب؟
_چی شده نیاز؟دوباره چیکار کردی؟
_هیچی نکردم من.
_پس چی؟ها؟؟
_عشقم؟
_جون دلم؟
_بگو جون نیاز عصبی نمی شی!
_نیاز..
_بگو دیگه.
_باشه حالا بگو.
_بگو جون نیاز..
نفس عصبیشو فوت کرد و گفت:
_جون نیاز سعی می کنم خودمو کنترل کنم .. حالا بگو ببینم.
استرس داشتم.
_راستش..
_بگو..
_نیما..
_جون نیما؟
_به خدا من تقصیری ندارم..من نگفتم چیزی..مامانم بی مشورت با من قراره خاستگاری گذاشته امشب..عشقم بخدا من نگاهش نمی کنم قول می دم..چایی ام نمی برم براشون.. به جون نیما..جوابمم که می دونی منفیه..
با حالت عصبی گفت:
_هیس..برو به خاستگارت برس.. چایی ببر براش باهاش حرف بزن..جواب مثبت بده..خدافظ
_نیما..
با خوردن بوق های پشت سر هم متوجه شدم که قطع کرده.
لعنتی..
اشکامو پاک کردم و رفتم توی حال.
زندایی با دیدنم اومد سمتم و گفت:
_این چه قیافه ایه؟
_چشه؟
_داغون..بشین اینجا تا بیام.
_ول کن زندایی .. انگار قراره بپسندن..بابا من جوابم منفیه..
تکیه دادم به پشتی و چشمامو بستم.
با اومدن زندایی و ضربه هایی که با براش نرم به صورتم میزد #نظر_فراموش_نشه_عزیزان
*
#عاشقانه #FANDOGHI #عکس_نوشته #جذاب #ایده #فردوس_برین #خلاقانه #هنر #خلاقیت #فناوری #عکس
نیاز:
با ضربه ای که به در خورد سرم رو از روی کتاب ور داشتم.
_بفرمائید.
برگشتم سمت در..مامان حالش دوباره خوب شده بود.
_جانم؟
_نیاز ؟
_جون نیاز؟
_مامان پسره قرار بیاد..خیلی تعریف پسره رو کرد..گفت توی یه شرکت خوبیه..حقوقشم خیلی خوبه..ماشیم و خونه ام داره..عکسشم نشونم داد..خداییش خیلی پسر خوش بر و روییه..بزار اول بیان بعد بگو نه ..
_نه مامان دستت درد نکنه..
_من بهشون گفتم امشب بیان .. برو حموم بعدشم یه لباس خوب و مناسب بپوش.
از روی صندلی بلند شدم و رفتم سمتش.
_وای مامان..
_چیه؟
_چیکار کردی تو؟
_مگه چیه؟چرا انقدر بزرگش می کنی تو؟
نفس عصبیم رو کشیدم و سری تکون دادم و گفتم:
_ول کن مامان..
با رفتن مامان مشت محکمی به میز زدم.
لعنتی..
گوشیو ورداشتم و خواستم به نیما پی ام بدم و قضیه رو براش بگم اما دلم نیومد..الان سرکار بود ..
*********
لپام گلی شده بود..بخاطر حموم بود بعد از هر حموم اینجوری می شدم.
هیچ آرایشی نکردم و لباس جیگری رنگی که بلند و حسابی پوشیده بود و چین می خورد کنار کمرم و جلوش نگین های همرنگ اش بود .
شال مشکی و جین مشکی ام رو پوشیدم.
ضد آفتاب و رژ صورتی زدم به لبام ..دستمال ورداشتم و رژم رو پاک کردم.
لعنتی..
حس خیانت بهم دست داده بود.
آهی کشیدم و نفس عمیقی کشیدم.
گوشیو گرفتم دستم و زنگ زدم بهش .
بعد از چند تا بوق صدای پر از انرژی اش توی گوشم پیچید.
_سلام علیکم.
با صدای آرومی گفتم:
_سلام کجایی؟
_جایی دعوتیم دارم آماده می شم تو چی؟
آهی کشیدم و گفتم :
_ماهم قراره مهمون بیاد واسمون.
_کی ؟
_نمی دونم.
_باع!
_نیما؟
_جون دل نیما؟
_عصبی نشو خب؟
_چی شده نیاز؟دوباره چیکار کردی؟
_هیچی نکردم من.
_پس چی؟ها؟؟
_عشقم؟
_جون دلم؟
_بگو جون نیاز عصبی نمی شی!
_نیاز..
_بگو دیگه.
_باشه حالا بگو.
_بگو جون نیاز..
نفس عصبیشو فوت کرد و گفت:
_جون نیاز سعی می کنم خودمو کنترل کنم .. حالا بگو ببینم.
استرس داشتم.
_راستش..
_بگو..
_نیما..
_جون نیما؟
_به خدا من تقصیری ندارم..من نگفتم چیزی..مامانم بی مشورت با من قراره خاستگاری گذاشته امشب..عشقم بخدا من نگاهش نمی کنم قول می دم..چایی ام نمی برم براشون.. به جون نیما..جوابمم که می دونی منفیه..
با حالت عصبی گفت:
_هیس..برو به خاستگارت برس.. چایی ببر براش باهاش حرف بزن..جواب مثبت بده..خدافظ
_نیما..
با خوردن بوق های پشت سر هم متوجه شدم که قطع کرده.
لعنتی..
اشکامو پاک کردم و رفتم توی حال.
زندایی با دیدنم اومد سمتم و گفت:
_این چه قیافه ایه؟
_چشه؟
_داغون..بشین اینجا تا بیام.
_ول کن زندایی .. انگار قراره بپسندن..بابا من جوابم منفیه..
تکیه دادم به پشتی و چشمامو بستم.
با اومدن زندایی و ضربه هایی که با براش نرم به صورتم میزد #نظر_فراموش_نشه_عزیزان
*
#عاشقانه #FANDOGHI #عکس_نوشته #جذاب #ایده #فردوس_برین #خلاقانه #هنر #خلاقیت #فناوری #عکس
۹.۱k
۳۱ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.