حصار تنهایی من پارت ۳۹
#حصار_تنهایی_من #پارت_۳۹
با آخرین حد عصبانیتم، یه چیزی در حد نقطه جوش گفتم: معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟ فکر کردی من کیم؟ یه دختر بی کس و کار که هر غلطی خواستی با هاش بکنی؟ منو با دخترای ولگرد خیابونی اشتباه گرفتی...پیش خودت چی فکر کردی؟فکر کردی حالا که باهات بگو بخند دارم دیگه خیالات ورت داشت؟تو یه تار موی منو دیده بودی که همچین کاری روکردی؟!
دیگه نتونستم حرف بزنم. بغض راه نفس کشیدنمو بسته بود. دلم به حالش سوخت ... دستش روی صورتش بود و چشماش پر اشک. از اتاق زدم بیرون. پشت سرم اومد.
بازو هامو کشید وگفت:بذار حرفمو بزنم...
بازو هامو کشیدم و گفتم: دیگه حرفی بین من وتو نمونده.
خواستم برم که جلوم وایساد و گفت:به خدا اگه نذاری حرفمو بزنم نمیذارم از این خونه بری بیرون.
چیزی نگفتم.فقط با چشم گریون نگاش می کردم که گفت:آیناز من دوست دارم ...می دونم تو ازم بزرگتری؛ اونم پنج سال... اما به خدا قسم این هوس نیست.
- قسم نخور...از کجا می دونی که هوس نیست؟ تو فقط هیجده سالته... هنوز مونده که بزرگ بشی بفهمی زندگی فقط دوست داشتن و عاشق شدن نیست ... اونقدر سربالایی و سراشیبی داره که عشقتو تو این راه فراموش میکنی...
- اما من الان فقط تو رو دوست دارم... نمی خوام به سر بالایی و سراشیبی زندگی فکر کنم...
سرمو از روی تاسفم تکون دادم و گفتم:هنوز بچه ای!
یه قدم برداشتم که دستمو گرفت.با عصبانیت اما شمرده گفتم: نوید... دستمو.... ول کن.
با ناراحتی گفت: مگه هیجده ساله ها دل ندارن؟ ....فکر نمی کردم روی عشق برچسب 19+ زده باشن!
اینو گفت و دستمو ول کرد. فقط به هم خیره شده بودیم. نفس نفس می زدم.
گفتم: من تو رو جای برادر نداشتم دوست داشتم، همه چی رو خراب کردی نوید .
از کنارش رد شدم. تا دم در خونمون گریه کردم. دستمو کردم تو جیب مانتو که کلیدو بردارم فهمیدم که نیست. سرمو گذاشتم رو در و گریه کردم. نمی تونستم در بزنم. اگه مامانم منو با این وضع می دید نمی گفت چه خبر شده؟ احساس خفگی می کردم ... حس کردم یکی کنارم ایستاده. سر مو از رو در برداشتم بهش نگاه کردم.
کلیدو جلوم گرفت و گفت: حق کسی که دوست داره سیلی خوردن نبود.
کلیدو از دستش گرفتم و اونم رفت. درو باز کردم و یه راست رفتم به حموم. خوبی خونه ما این بود که حموم و دستشوی تو حیاط بود .لباسو در آوردم و مانتو پوشیدم. نمی دونستم با لباس باید چی کار کنم؟ انداختمش توی ماشین لباس شویی ... در هالو باز کردم. خدا رو شکر مامانم تو آشپزخونه بود و برای فردا نهار درست می کرد. صدای درو که شنید گفت: آنی تویی؟
- آره مامان منم.
با آخرین حد عصبانیتم، یه چیزی در حد نقطه جوش گفتم: معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟ فکر کردی من کیم؟ یه دختر بی کس و کار که هر غلطی خواستی با هاش بکنی؟ منو با دخترای ولگرد خیابونی اشتباه گرفتی...پیش خودت چی فکر کردی؟فکر کردی حالا که باهات بگو بخند دارم دیگه خیالات ورت داشت؟تو یه تار موی منو دیده بودی که همچین کاری روکردی؟!
دیگه نتونستم حرف بزنم. بغض راه نفس کشیدنمو بسته بود. دلم به حالش سوخت ... دستش روی صورتش بود و چشماش پر اشک. از اتاق زدم بیرون. پشت سرم اومد.
بازو هامو کشید وگفت:بذار حرفمو بزنم...
بازو هامو کشیدم و گفتم: دیگه حرفی بین من وتو نمونده.
خواستم برم که جلوم وایساد و گفت:به خدا اگه نذاری حرفمو بزنم نمیذارم از این خونه بری بیرون.
چیزی نگفتم.فقط با چشم گریون نگاش می کردم که گفت:آیناز من دوست دارم ...می دونم تو ازم بزرگتری؛ اونم پنج سال... اما به خدا قسم این هوس نیست.
- قسم نخور...از کجا می دونی که هوس نیست؟ تو فقط هیجده سالته... هنوز مونده که بزرگ بشی بفهمی زندگی فقط دوست داشتن و عاشق شدن نیست ... اونقدر سربالایی و سراشیبی داره که عشقتو تو این راه فراموش میکنی...
- اما من الان فقط تو رو دوست دارم... نمی خوام به سر بالایی و سراشیبی زندگی فکر کنم...
سرمو از روی تاسفم تکون دادم و گفتم:هنوز بچه ای!
یه قدم برداشتم که دستمو گرفت.با عصبانیت اما شمرده گفتم: نوید... دستمو.... ول کن.
با ناراحتی گفت: مگه هیجده ساله ها دل ندارن؟ ....فکر نمی کردم روی عشق برچسب 19+ زده باشن!
اینو گفت و دستمو ول کرد. فقط به هم خیره شده بودیم. نفس نفس می زدم.
گفتم: من تو رو جای برادر نداشتم دوست داشتم، همه چی رو خراب کردی نوید .
از کنارش رد شدم. تا دم در خونمون گریه کردم. دستمو کردم تو جیب مانتو که کلیدو بردارم فهمیدم که نیست. سرمو گذاشتم رو در و گریه کردم. نمی تونستم در بزنم. اگه مامانم منو با این وضع می دید نمی گفت چه خبر شده؟ احساس خفگی می کردم ... حس کردم یکی کنارم ایستاده. سر مو از رو در برداشتم بهش نگاه کردم.
کلیدو جلوم گرفت و گفت: حق کسی که دوست داره سیلی خوردن نبود.
کلیدو از دستش گرفتم و اونم رفت. درو باز کردم و یه راست رفتم به حموم. خوبی خونه ما این بود که حموم و دستشوی تو حیاط بود .لباسو در آوردم و مانتو پوشیدم. نمی دونستم با لباس باید چی کار کنم؟ انداختمش توی ماشین لباس شویی ... در هالو باز کردم. خدا رو شکر مامانم تو آشپزخونه بود و برای فردا نهار درست می کرد. صدای درو که شنید گفت: آنی تویی؟
- آره مامان منم.
۴.۸k
۱۰ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.