حصار تنهایی من پارت ۳۸
#حصار_تنهایی_من #پارت_۳۸
با لبخند گفتم :نه میرم خونه میپوشمش.
- خوب برید بپوشیدش، اگه اندازه نبود برم فردا عوضش کنم.
نخیر! مثل اینکه این تا منو امشب نفله نکنه دست از سرم برنمی داره! هرچند یه چیزی داشت ته دلم قلقلکم می داد که بپوشمش ...خودمم دلم می خواست ببینم چه شکلی میشم. کمی این دست و اون دست کردم و گفتم:باشه ...کجا برم؟
انقدر نوید خوشحال شد که فکر کردم تا حالا خبر به این خوشحالی به گوشش نرسونده بودن! با لبخند گفت: اتاق من.
اتاق پشت سرم بود. بلند شدم رفتم به اتاقش. بهش گفتم :کلید اتاقو می دی؟
خندید وگفت: چیه میترسی بیام تو؟!
با یه لبخند مسخره ای گفتم:از بس امشب مشکوک شدی این کارتم بعید نیست!
با اخم گفت: دست شما درد نکنه! حالا ما شدیم چشم چرون؟
- خیل خوب بابا ...ولی بهت گفته باشما؟ اگه یکی از پاهاتو بذاری تو اتاق جفتشو قلم می کنم!
خندید و گفت: پس با سر میام که یه دفعه قلم بشم!
چیزی نگفتم و با حرص درو بستم. مانتو شالمو در آوردم انداختم روتختش. لباسو پوشیدم بندو پشت گردنم گره دادم. پشت کمرم کلا لخت بود تابالای باسنم. هر کی اینو دوخته بوده به احتمال زیاد پارچه کم آورده! جای نسترن خالی که رو لباس عیب بذاره... موهامم باز کردم جلوی آی نه قدی که تو اتاقش بود وایسادم. خیلی بهم میومد. عقب و جلو و بالا و پایین، چپ و راست خودمو نگاه کردم. کلی قر دادم و ذوق کردم. تو دنیای خودم سیر م ی کردم که یهو در باز شد.
با ترس دستمو گذاشتم رو سینم و برگشتم و با چشای گشاد گفتم:برای چی اومدی تو؟!
یه لبخند شیطنتی روی لباش بود و گفت:چقدر بهت میاد! خوشگل شدی.
شیرجه پریدم سمت مانتوم و شالم با اخم و عصبانیت پوشیدمشون. حضرت والا هم حتی یک لحظه چشماش و از من دور نکرد. خدا رو شکر شلوارم و در نیاوردم.
با همون عصبانیت گفتم:برای چی همین جوری سرتو انداختی پایین و اومدی تو ؟حداقل یه در می زدی ببینی لباس تنم هست یا نه؟
اومد ر و به روم ایستاد من فقط تا پایین شونه هاش بودم. ازش ترسیدم. نفس نفس می زدم. نفسای گرمش به صورتم می خورد. با لبخندی که روی لبش داشت صورتشو بهم نزدیک می کرد.با دو تا دستام هلش دادم عقب و گفتم:معلوم هست تو امشب چه مرگیته این کارا چیه؟
همین جور که خواستم از کنارش رد بشم، با یه حرکت بازومو به طر ف خودش کشید انداخت تو بغلش. سرمو با دستش گرفت بالا و لبامو بوسید.
مغزم هنگ کرد و دیگه هیچ دستوری صادر نکرد. یک آن حس کردم روح از بدنم جدا شد. شاید فقط یک ثانیه طول کشید ولی برای من زمان به کندی گذشت انتظار همچین کاری رو ازش نداشتم...سریع خودمو از بغلش کشیدم بیرون، یه سیلی محکم زدم تو گوشش. جای انگشتام روی پوست سفیدش موند...
****
اینم از پارت امشب تقدیم شما❤
کام بزارید بتونم تگ کنم
با لبخند گفتم :نه میرم خونه میپوشمش.
- خوب برید بپوشیدش، اگه اندازه نبود برم فردا عوضش کنم.
نخیر! مثل اینکه این تا منو امشب نفله نکنه دست از سرم برنمی داره! هرچند یه چیزی داشت ته دلم قلقلکم می داد که بپوشمش ...خودمم دلم می خواست ببینم چه شکلی میشم. کمی این دست و اون دست کردم و گفتم:باشه ...کجا برم؟
انقدر نوید خوشحال شد که فکر کردم تا حالا خبر به این خوشحالی به گوشش نرسونده بودن! با لبخند گفت: اتاق من.
اتاق پشت سرم بود. بلند شدم رفتم به اتاقش. بهش گفتم :کلید اتاقو می دی؟
خندید وگفت: چیه میترسی بیام تو؟!
با یه لبخند مسخره ای گفتم:از بس امشب مشکوک شدی این کارتم بعید نیست!
با اخم گفت: دست شما درد نکنه! حالا ما شدیم چشم چرون؟
- خیل خوب بابا ...ولی بهت گفته باشما؟ اگه یکی از پاهاتو بذاری تو اتاق جفتشو قلم می کنم!
خندید و گفت: پس با سر میام که یه دفعه قلم بشم!
چیزی نگفتم و با حرص درو بستم. مانتو شالمو در آوردم انداختم روتختش. لباسو پوشیدم بندو پشت گردنم گره دادم. پشت کمرم کلا لخت بود تابالای باسنم. هر کی اینو دوخته بوده به احتمال زیاد پارچه کم آورده! جای نسترن خالی که رو لباس عیب بذاره... موهامم باز کردم جلوی آی نه قدی که تو اتاقش بود وایسادم. خیلی بهم میومد. عقب و جلو و بالا و پایین، چپ و راست خودمو نگاه کردم. کلی قر دادم و ذوق کردم. تو دنیای خودم سیر م ی کردم که یهو در باز شد.
با ترس دستمو گذاشتم رو سینم و برگشتم و با چشای گشاد گفتم:برای چی اومدی تو؟!
یه لبخند شیطنتی روی لباش بود و گفت:چقدر بهت میاد! خوشگل شدی.
شیرجه پریدم سمت مانتوم و شالم با اخم و عصبانیت پوشیدمشون. حضرت والا هم حتی یک لحظه چشماش و از من دور نکرد. خدا رو شکر شلوارم و در نیاوردم.
با همون عصبانیت گفتم:برای چی همین جوری سرتو انداختی پایین و اومدی تو ؟حداقل یه در می زدی ببینی لباس تنم هست یا نه؟
اومد ر و به روم ایستاد من فقط تا پایین شونه هاش بودم. ازش ترسیدم. نفس نفس می زدم. نفسای گرمش به صورتم می خورد. با لبخندی که روی لبش داشت صورتشو بهم نزدیک می کرد.با دو تا دستام هلش دادم عقب و گفتم:معلوم هست تو امشب چه مرگیته این کارا چیه؟
همین جور که خواستم از کنارش رد بشم، با یه حرکت بازومو به طر ف خودش کشید انداخت تو بغلش. سرمو با دستش گرفت بالا و لبامو بوسید.
مغزم هنگ کرد و دیگه هیچ دستوری صادر نکرد. یک آن حس کردم روح از بدنم جدا شد. شاید فقط یک ثانیه طول کشید ولی برای من زمان به کندی گذشت انتظار همچین کاری رو ازش نداشتم...سریع خودمو از بغلش کشیدم بیرون، یه سیلی محکم زدم تو گوشش. جای انگشتام روی پوست سفیدش موند...
****
اینم از پارت امشب تقدیم شما❤
کام بزارید بتونم تگ کنم
۳.۹k
۰۹ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.