حصار تنهایی من پارت ۴۰
#حصار_تنهایی_من #پارت_۴۰
خواب از سرم پریده بود. تا صبح تو اتاقم رژه می رفتم. روزی گند تر از امروز نداشتم. مگه ظرفیت آدم چقدره؟ سد به اون بزرگی هم وقتی ظرفیتش پر میشه سر ریز می کنه چه برسه به من... سرمو گذاشتم رو بالشت. خدایا شکایتمو پیش کی ببرم؟ به کی بگم چرا بابام معتاده؟ به کی بگم چرا نباید عین دخترای دیگه زندگی راحتی داشته باشم؟ انگشت اشارمو گذاشتم روی لبم؛ جای بوسه نوید... چرا نوید؟ تو دیگه چرا؟ تو چرا با من همچین کاری رو کردی؟ تمام دلخوشیم به تو بود. فکر می کردم منو مثل خواهرت دوست داری. هیچ وقت به ذهنم خطور نمی کرد که بشم عشقت، اونی که براش می مردی من بودم .چرا؟ من که نه قیافه درست و درمونی، نه خونواده حسابی دارم.
نمی دونم ساعت چند بود که با صدای اذون بلند شدم و وضو گرفتم. بعد از اینکه نمازموخوندم با تسبیح صدبار استغفر االله گفتم و رفتم به آشپزخونه، چایی رو حاضر کردم. قبل از اینکه مامانمو بیدار کنم رفتم به حموم و لباسو بردم به اتاقم.
مامانمو بیدارکردم. مانتومو پوشیدم. میلی به خوردن صبحانه نداشتم. با صدای بلند از مامانم خداحافظی کردم. داشتم کفشامو می پوشیدم که مامانم گفت: پس صبحونه چی؟
- میل ندارم...گشنم شد یه چیزی می گیرم می خورم.
- پس یه دقه صبر کن الان میام.
دم در هال منتظرش موندم. رفت به اتاقش و بعد از چند دقیقه برگشت. یه چیزی هم تو دستش بود. با یه لبخند به لب جلوم وایساد و جعبه
رو گرفت جلوم و گفت:
- تنها کاری بود که می تونستم برات انجام بدم.
کادو رو از دستش گرفتم و گفتم: این چیه مامان؟!!
- خب بازش کن ببین چیه!
کادو رو باز کردم. یه زنچیر کوچیک آویزون بود. به زبان انگلیسی نوشته بود آیناز که پایین حرف » ز«بهش یه ستاره سفید وصل بود. فکر کنم بخاطر اینکه اسمش ستاره بود اون ستاره رو گذاشته بود. بهش نگاه کردم. بغلم کرد وگفت: تولدت مبارک آنی!
تولد ،یعنی دیشب تولد من بود؟؟!! پس نوید اون لباسو برای... از مامانم جدا شدم.
گفت: چیه خوشت نیومد؟
با لبخند گفتم: نه مامان. خیلی خوشگله... فقط غافلگیرم کردی. یادم نبود تولدمه!
خندید و گفت: توکه تولد خودت یادت نیست... دیگه نباید کسی ازت انتظار داشته باشه که چیزای دیگه ای یادت بمونه... میخوای برات ببندم؟
-آره آره ...حتما...
پشتمو بهش کردم. زنجیرو برام بست. بغلش کردم و گفتم: ممنون مامان؛ جبران می کنم.
- خیل خب الان وقت احساساتی شدن نیست. زودتر برو... اگه دیر برسی نسترن خیاطی رو روی سرت خراب می کنه!
- چشم ...
خواب از سرم پریده بود. تا صبح تو اتاقم رژه می رفتم. روزی گند تر از امروز نداشتم. مگه ظرفیت آدم چقدره؟ سد به اون بزرگی هم وقتی ظرفیتش پر میشه سر ریز می کنه چه برسه به من... سرمو گذاشتم رو بالشت. خدایا شکایتمو پیش کی ببرم؟ به کی بگم چرا بابام معتاده؟ به کی بگم چرا نباید عین دخترای دیگه زندگی راحتی داشته باشم؟ انگشت اشارمو گذاشتم روی لبم؛ جای بوسه نوید... چرا نوید؟ تو دیگه چرا؟ تو چرا با من همچین کاری رو کردی؟ تمام دلخوشیم به تو بود. فکر می کردم منو مثل خواهرت دوست داری. هیچ وقت به ذهنم خطور نمی کرد که بشم عشقت، اونی که براش می مردی من بودم .چرا؟ من که نه قیافه درست و درمونی، نه خونواده حسابی دارم.
نمی دونم ساعت چند بود که با صدای اذون بلند شدم و وضو گرفتم. بعد از اینکه نمازموخوندم با تسبیح صدبار استغفر االله گفتم و رفتم به آشپزخونه، چایی رو حاضر کردم. قبل از اینکه مامانمو بیدار کنم رفتم به حموم و لباسو بردم به اتاقم.
مامانمو بیدارکردم. مانتومو پوشیدم. میلی به خوردن صبحانه نداشتم. با صدای بلند از مامانم خداحافظی کردم. داشتم کفشامو می پوشیدم که مامانم گفت: پس صبحونه چی؟
- میل ندارم...گشنم شد یه چیزی می گیرم می خورم.
- پس یه دقه صبر کن الان میام.
دم در هال منتظرش موندم. رفت به اتاقش و بعد از چند دقیقه برگشت. یه چیزی هم تو دستش بود. با یه لبخند به لب جلوم وایساد و جعبه
رو گرفت جلوم و گفت:
- تنها کاری بود که می تونستم برات انجام بدم.
کادو رو از دستش گرفتم و گفتم: این چیه مامان؟!!
- خب بازش کن ببین چیه!
کادو رو باز کردم. یه زنچیر کوچیک آویزون بود. به زبان انگلیسی نوشته بود آیناز که پایین حرف » ز«بهش یه ستاره سفید وصل بود. فکر کنم بخاطر اینکه اسمش ستاره بود اون ستاره رو گذاشته بود. بهش نگاه کردم. بغلم کرد وگفت: تولدت مبارک آنی!
تولد ،یعنی دیشب تولد من بود؟؟!! پس نوید اون لباسو برای... از مامانم جدا شدم.
گفت: چیه خوشت نیومد؟
با لبخند گفتم: نه مامان. خیلی خوشگله... فقط غافلگیرم کردی. یادم نبود تولدمه!
خندید و گفت: توکه تولد خودت یادت نیست... دیگه نباید کسی ازت انتظار داشته باشه که چیزای دیگه ای یادت بمونه... میخوای برات ببندم؟
-آره آره ...حتما...
پشتمو بهش کردم. زنجیرو برام بست. بغلش کردم و گفتم: ممنون مامان؛ جبران می کنم.
- خیل خب الان وقت احساساتی شدن نیست. زودتر برو... اگه دیر برسی نسترن خیاطی رو روی سرت خراب می کنه!
- چشم ...
۴.۷k
۱۰ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.