تک پارتی جونگکوکـــ
مرد عجیبی که کل زندگی های قبلی و بعدی ادمارو میدونست...مردی که با جذابیتش میتونست کل دنیا و مجذوب خودش کنه...همون مرد عجیب و مرموز، همونی ک حتی ی کلمه هم حرف نمیزنه و تمام روزاش یک شکلن، گرفتار شده...گرفتار چی؟ عشق؟ براش خنده داره...عاشق ی ارازل شده...این همه از زندگیشو با افتخار زندگی کرد که با یک ارازل کلشو خراب کنه...امروز به هر نحوی شده اون دختر و کشوند به مخفیگاه کوچیکش...جایی ک تمام رمز و راز های انسانها توش پنهون شده...تمام زندگی های بعدی و قبلی ادما تو همون کتابای پشت ویترین نوشته شده...!
ات بدون سلام و هیچ مقدمه ای چهارزانو جلوی مرد بی نام میشینه
+تقدیرم و نشونم بده...همونایی و ک توی کتابات قایم کردی...اونا متعلق به منن، نشونشون بده!!
_در ازاش...چیکار ازت برمیاد؟!
+در ازای تقدیرم پول بدم؟ شوخیه قشنگی بود بی اسم
_من واس خودم اسم دارم
+تو زبونم نداری
_ب موقعش زبونمو روی زبونت حس میکنی عزیزم!!
مرد سمت ویترین خاک گرفته پشت سرش رفت...سیاه ترین کتاب و همچنین بزرگ ترینشونو برداشت
+این کتاب منه؟چرا انقدر سیاهه
_شاید چون داری زندگیتو اشتباه پیش میری
+بدش ب من میخوام توش و ببینم
_قبلش ازت ی قولی میخوام
+چ قولی
_هیچوقت اسم معشوقت، و اسم من و نخون!!
ات کتابو باز کرد و شروع ب موندن کرد...رسید ب قسمتی ک اومد مخفیگاه مرد، ولی، ولی میخواست اسمشو بخونه...اوه، چ اسم قشنگی...+جئون جونگ کوک+...
واو، این داستان عشقه؟ توی هر چیزی ب شانس دسترسی نداشته باشه توی این قسمت بهترین زندگی و قراره داشته باشه...!!
*معشوق نزدیک ات میشه و سعی میکنه عشقشو ثابت کنه، سعی میکنه بفهمونه ک میتونه عاشق بشه...ولی ات نمیتونه بفهمه...مرد دیگ تحمل دیدن چیزهایی و ک میتونست این همه مدت امتحانشون کنه ولی نکرد و نداشت، پس بدون فکر ب عاقبت فقط سمت ات خیز برداشت و خیس بوسیدتش...تنها کاری که ارزوشو داشت...حس عمیقی ک باعث اذیتش میشد ولی محکوم ب تحمل بود...چرا اذیت؟ چون هرچی بیشتر میفهمیدش و بیشتر میبوسیدتش بیشتر و بیشتر میخواست...و این بود داستان شروع عشق سئو ات و....*
_بقیشو نخون
+بدش من!! میخوام بدونم درمورد کیه
جونگ کوک نزدیک ات میشه
_ببین ی سری چیزا هست ک نباید بدونی
+حق فهمیدن اسم معشوقمو ندارم؟! ب این میگی عدالت؟
_ببین ات...
+اسممو صدا نکن...مهم نیست، موقش ک بشه خودم میفهمم
_از جات تکون نخور
+*بی توجه راه میوفتی*
جونگ کوک محکم برت میگردونه و سمتت خیز برمیداره و خیس میبوستت...جملات اشنا؟! شاید، شایدم ن...
؟ :جونگ کوک؟
جونگ کوک سریع سمت مرد ناشناس میره و سعی میکنه کاری کنه ک در معرض دید ات نباشه
_لطفا ازینجا برو ازت خواهش میکنم
؟ :نمیتونم، ی چیزی احساس میکنم...
_لطفا داداش من کلی زحمت کشیدم برای این لحظه...فقط بزار کاری ک باید و بکنم
؟ :.......ات؟
+اسم منو از کجا میدونی!!
ناشناس با خوشحالی سریع سمت ات میدوع و ات و تو هوا میچرخونه...
؟ :پیدات کردم ات پیدات کردم
+ببخشید ولی من شمارو نمیشناسم
کیم تهیونگ:نگران نباش دارلینگ، این اسمش تقدیره...
*معشوق نزدیک ات میشه و سعی میکنه عشقشو ثابت کنه، سعی میکنه بفهمونه ک میتونه عاشق بشه...ولی ات نمیتونه بفهمه...مرد دیگ تحمل دیدن چیزهایی و ک میتونست این همه مدت امتحانشون کنه ولی نکرد و نداشت، پس بدون فکر ب عاقبت فقط سمت ات خیز برداشت و خیس بوسیدتش...تنها کاری که ارزوشو داشت...حس عمیقی ک باعث اذیتش میشد ولی محکوم ب تحمل بود...چرا اذیت؟ چون هرچی بیشتر میفهمیدش و بیشتر میبوسیدتش بیشتر و بیشتر میخواست...و این بود داستان شروع عشق سئو ات و کیم تهیونگ*
جونگ کوک چیشد؟ هیچی...بعضیا میگن همونجا از درد عشق پودر شد و نابود شد...بعضیاهم میگن هنوز دنبال کشتن کیم تهیونگه!!...
تقدیر همینقدر بی رحمه!!
ات بدون سلام و هیچ مقدمه ای چهارزانو جلوی مرد بی نام میشینه
+تقدیرم و نشونم بده...همونایی و ک توی کتابات قایم کردی...اونا متعلق به منن، نشونشون بده!!
_در ازاش...چیکار ازت برمیاد؟!
+در ازای تقدیرم پول بدم؟ شوخیه قشنگی بود بی اسم
_من واس خودم اسم دارم
+تو زبونم نداری
_ب موقعش زبونمو روی زبونت حس میکنی عزیزم!!
مرد سمت ویترین خاک گرفته پشت سرش رفت...سیاه ترین کتاب و همچنین بزرگ ترینشونو برداشت
+این کتاب منه؟چرا انقدر سیاهه
_شاید چون داری زندگیتو اشتباه پیش میری
+بدش ب من میخوام توش و ببینم
_قبلش ازت ی قولی میخوام
+چ قولی
_هیچوقت اسم معشوقت، و اسم من و نخون!!
ات کتابو باز کرد و شروع ب موندن کرد...رسید ب قسمتی ک اومد مخفیگاه مرد، ولی، ولی میخواست اسمشو بخونه...اوه، چ اسم قشنگی...+جئون جونگ کوک+...
واو، این داستان عشقه؟ توی هر چیزی ب شانس دسترسی نداشته باشه توی این قسمت بهترین زندگی و قراره داشته باشه...!!
*معشوق نزدیک ات میشه و سعی میکنه عشقشو ثابت کنه، سعی میکنه بفهمونه ک میتونه عاشق بشه...ولی ات نمیتونه بفهمه...مرد دیگ تحمل دیدن چیزهایی و ک میتونست این همه مدت امتحانشون کنه ولی نکرد و نداشت، پس بدون فکر ب عاقبت فقط سمت ات خیز برداشت و خیس بوسیدتش...تنها کاری که ارزوشو داشت...حس عمیقی ک باعث اذیتش میشد ولی محکوم ب تحمل بود...چرا اذیت؟ چون هرچی بیشتر میفهمیدش و بیشتر میبوسیدتش بیشتر و بیشتر میخواست...و این بود داستان شروع عشق سئو ات و....*
_بقیشو نخون
+بدش من!! میخوام بدونم درمورد کیه
جونگ کوک نزدیک ات میشه
_ببین ی سری چیزا هست ک نباید بدونی
+حق فهمیدن اسم معشوقمو ندارم؟! ب این میگی عدالت؟
_ببین ات...
+اسممو صدا نکن...مهم نیست، موقش ک بشه خودم میفهمم
_از جات تکون نخور
+*بی توجه راه میوفتی*
جونگ کوک محکم برت میگردونه و سمتت خیز برمیداره و خیس میبوستت...جملات اشنا؟! شاید، شایدم ن...
؟ :جونگ کوک؟
جونگ کوک سریع سمت مرد ناشناس میره و سعی میکنه کاری کنه ک در معرض دید ات نباشه
_لطفا ازینجا برو ازت خواهش میکنم
؟ :نمیتونم، ی چیزی احساس میکنم...
_لطفا داداش من کلی زحمت کشیدم برای این لحظه...فقط بزار کاری ک باید و بکنم
؟ :.......ات؟
+اسم منو از کجا میدونی!!
ناشناس با خوشحالی سریع سمت ات میدوع و ات و تو هوا میچرخونه...
؟ :پیدات کردم ات پیدات کردم
+ببخشید ولی من شمارو نمیشناسم
کیم تهیونگ:نگران نباش دارلینگ، این اسمش تقدیره...
*معشوق نزدیک ات میشه و سعی میکنه عشقشو ثابت کنه، سعی میکنه بفهمونه ک میتونه عاشق بشه...ولی ات نمیتونه بفهمه...مرد دیگ تحمل دیدن چیزهایی و ک میتونست این همه مدت امتحانشون کنه ولی نکرد و نداشت، پس بدون فکر ب عاقبت فقط سمت ات خیز برداشت و خیس بوسیدتش...تنها کاری که ارزوشو داشت...حس عمیقی ک باعث اذیتش میشد ولی محکوم ب تحمل بود...چرا اذیت؟ چون هرچی بیشتر میفهمیدش و بیشتر میبوسیدتش بیشتر و بیشتر میخواست...و این بود داستان شروع عشق سئو ات و کیم تهیونگ*
جونگ کوک چیشد؟ هیچی...بعضیا میگن همونجا از درد عشق پودر شد و نابود شد...بعضیاهم میگن هنوز دنبال کشتن کیم تهیونگه!!...
تقدیر همینقدر بی رحمه!!
۳۴.۸k
۲۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.