در خواستی

#در خواستی

پارت پنجم رمان برادر های ناتنی من

نامجون، با دست‌هایی لرزان، دفترچه خاطرات "ات" را در دست گرفت. روی جلد ساده و بی‌رنگ آن، فقط با خطی نه چندان مرتب، نوشته شده بود "دفترچه خاطرات ات". با احتیاط صفحه اول را گشود. هر کلمه، هر جمله، حکایت از دنیایی داشت که "ات" در آن تنها زندگی می‌کرد و هیچکس از آن خبر نداشت.

نامجون شروع به خواندن کرد. هر جمله، قلبش را فشرده‌تر می‌کرد. از دوران کودکی "ات" نوشته شده بود، از شب‌های پر از ترس و کتک‌خوردن‌های بی‌دلیل از پدری معتاد و خشن. از گرسنگی‌های طولانی و زخم‌های روحی که هرگز خوب نشدند. او نوشته بود که چطور مادرش، تنها پناهش، هر روز تلاش می‌کرد تا او را از این جهنم نجات دهد.

"مامان همیشه می‌گفت قوی باش. می‌گفت یه روز از این تاریکی میام بیرون. ولی من چطوری قوی باشم وقتی حتی نفس کشیدنم هم سخته؟ وقتی هر بار که می‌خوام نفس عمیق بکشم، یاد مشت‌های بابا می‌افتم که راه نفسم رو می‌بست؟"

بعد از جدایی مادر و پدرش، زندگی کمی آرام‌تر شده بود، اما زخم‌ها عمیق‌تر از آن بودند که با آرامش ظاهری التیام پیدا کنند. "ات" از تنهایی‌اش نوشته بود، از اینکه چقدر دلش می‌خواست مثل بقیه بچه‌ها شاد باشد، اما سایه گذشته، همیشه او را دنبال می‌کرد.

"مامان گفت که قراره با یه مرد خوب ازدواج کنه. گفت که زندگی‌مون بهتر میشه. من نمی‌فهمیدم چطور میشه بهتر بشه وقتی قلبم هر روز از سنگینیش بیشتر به سمت زمین کشیده میشه."

نامجون به قسمتی رسید که "ات" از ورود به خانه برادران ناتنی‌اش نوشته بود.
"اونا خوبن. شاید هم من اینطوری فکر می‌کنم. هفت تا برادر! فکر کنم با حضور اونا هیچوقت دیگه تنها نیستم. ولی چرا اینقدر احساس غریبگی می‌کنم؟ چرا هیچکس متوجه نگاه‌های خالیم نمیشه؟ فکر می‌کنن اخلاقم بده، ولی من فقط دیگه حسی ندارم. نه خوشحالی، نه ناراحتی. فقط پوچی."

نامجون با خواندن این قسمت، بغضی گلویش را گرفت. اشک‌هایش بی‌صصدا روی صفحات دفترچه می‌ریخت. یاد آن صبح افتاد که "ات" با سردی جواب صبح بخیرشان را داده بود. "فکر می‌کنن اخلاقم بده، ولی من فقط دیگه حسی ندارم..." این جمله مثل پتک بر سرش فرود آمد.

دفترچه ادامه داشت. "ات" از مشکلات تنفسی‌اش نوشته بود، از حملات اضطرابی که وقتی هیچکس نبود، به سراغش می‌آمدند و او را تا مرز خفگی پیش می‌بردند. "اسپری تنها دوستمه. اونه که بهم اجازه میده چند دقیقه بیشتر نفس بکشم."

و بعد به قسمتی رسید که "ات" از یأس و ناامیدی عمیقش نوشته بود. از این که بارها به خودکشی فکر کرده بود. "شاید اگه نباشم، برای همه بهتر باشه. برای اونا که مجبور نیستن یه دختر لجباز و اخمو رو تحمل کنن. برای خودم که مجبور نیستم این درد رو بکشم."

آخرین نوشته‌های "ات"، قبل از حادثه، قلب نامجون را به درد آورد: "یک هفته است که در اتاقم محبوسم. گرسنه‌ام. تشنه‌ام. ولی بیشتر از همه خسته‌ام. خسته از این زندگی. خدایا... چرا من؟ چرا باید این همه درد بکشم؟ دیگه تحمل ندارم. شاید این بار، واقعاً پایان کار باشه."

نامجون، دفترچه را بست. صورتش خیس از اشک بود. سرش را روی تخت "ات" گذاشت و بی‌صدا گریه کرد. این فقط یک دفترچه خاطرات نبود، بلکه فریاد کمک "ات" بود که هیچکس نشنیده بود. تمام لجبازی‌ها، تمام سکوت‌ها، تمام پرخاشگری‌ها، همه و همه پوششی بود برای دردی به عمق یک اقیانوس.

وقتی نامجون با چشمانی قرمز و صورتی برافروخته از اتاق "ات" بیرون آمد، بقیه برادرها با نگرانی به او نگاه کردند. او دفترچه را به سمتشان گرفت و با صدایی که از شدت بغض می‌لرزید، گفت: "بخوانید... همه چیز اینجاست. تمام دردی که ما هیچوقت ندیدیم."

یکی یکی، برادرها دفترچه را دست به دست کردند و خواندند. هر صفحه که ورق می‌خورد، چهره‌هایشان بیشتر درهم می‌رفت. اشک از چشمان جین سرازیر شد، تهیونگ دستش را روی دهانش گذاشته بود تا صدای گریه‌اش بلند نشود، یونگی سرش را پایین انداخته بود و شانه‌هایش می‌لرزید. جیمین و جونگکوک، همدیگر را در آغوش گرفته بودند و جیهوپ با چشمانی بهت‌زده به دیوار خیره شده بود.

آنها نه تنها برادران ناتنی "ات" نبودند، بلکه هفت غریبه بودند که در زیر یک سقف، از دنیای درونی او کاملاً بی‌خبر مانده بودند. حالا که راز "ات" برملا شده بود، سنگینی بار مسئولیتشان را بیشتر از همیشه حس می‌کردند. این فقط نجات جان "ات" از مرگ نبود، بلکه آغاز راهی طولانی برای التیام روح زخمی‌اش بود.

نامجون به برادرها نگاه کرد. "ما بهش قول دادیم. قول دادیم که ازش مراقبت کنیم. حالا باید ثابت کنیم که این قول، فقط یه حرف نبوده. باید بهش کمک کنیم تا از این تاریکی بیاد بیرون."

ادامه دارد...

نویسنده: elisa

یا همون مولوی😂من در اینده دوست دارم نویسنده بشم امیدوارم موفق بشم دوستتون دارم بای 😍💜😎تا پارت بعدی
دیدگاه ها (۴)

پارت چهارم رمان وقتی دوست برادرته و... ویو نویسنده مانا به ا...

در خواستیپارت پنجم رمان برادر های ناتنی مننامجون، با دست‌های...

پارت چهارم رمان برادر های ناتنی مندر خواستی. پزشک، نفسی تازه...

**پارت سوم رمان برادر های ناتنی من**سکوتی سنگین بر خانه حکمف...

قول میدهم چیزی که از آنِ من و تو باشد دوباره باز میگردد.خنده...

ماسه ها قهوه ای رنگ به دخترک احساسی فراتر از ارامش میبخشیدند...

وقتی دوست برادرته و.... --- پارت دوازدهم — هوای خانه سن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط