پارت چهارم رمان برادر های ناتنی من
پارت چهارم رمان برادر های ناتنی من
در خواستی.
پزشک، نفسی تازه کرد و در حالی که به صورتهای نگران برادرها نگاه میکرد، گفت: "عمل جراحی با موفقیت انجام شد. چاقو به اندامهای حیاتی آسیب جدی نرسانده بود، اما به دلیل از دست دادن خون زیاد و ضعف جسمانی شدید، حال عمومی ایشون هنوز هم خیلی وخیمه. باید منتظر بمونیم و ببینیم بدنش چطور واکنش نشون میده."
یک نفس عمیق در تمام جمع کشیده شد. "از دست دادن خون زیاد و ضعف جسمانی شدید" جملاتی نبودند که برادرها بتوانند به راحتی از کنارشان بگذرند. اما حداقل، "ات" زنده بود.
جیمین با صدایی لرزان پرسید: "میتونیم ببینیمش؟"
پزشک سری تکان داد. "نه الان. به بخش مراقبتهای ویژه منتقل میشه و تا زمانی که وضعیتش پایدار نشه، ملاقات ممنوعه. اما یک نکته بسیار مهم هست که باید بهتون بگم."
همه برادرها با دقت به پزشک خیره شدند.
"در طول عمل، متوجه شدیم که بیمار دچار مشکلات تنفسی جدی هست. این مسئله همراه با سوءتغذیه و ضعف شدید، وضعیت رو پیچیدهتر کرده. آیا ایشون سابقه بیماری خاصی داشته؟"
نامجون، با چشمانی گرد شده، به بقیه نگاه کرد. این همان رازی بود که "ات" و مادرش پنهان کرده بودند. مشکل تنفسی! و افسردگی شدید... حالا همه چیز داشت مثل یک پازل کنار هم قرار میگرفت.
یونگی با صدایی آهسته گفت: "مادرش... مادرش قبل از فوتش به ما گفت که 'ات' مشکلات زیادی رو پشت سر گذاشته و از ما خواست ازش مراقبت کنیم. ولی هرگز دقیقاً نگفت چه مشکلاتی."
پزشک با جدیت گفت: "ببینید، وضعیت ایشون فقط جسمی نیست. ما نشانههایی از یک افسردگی عمیق و مشکلات روحی جدی رو هم در ایشون مشاهده کردیم. این موضوع در روند درمان و بهبودی بسیار تاثیرگذاره. ایشون نیاز به مراقبتهای ویژه روحی و روانی هم داره."
نامجون، دستش را روی صورتش کشید. "یعنی... این خودکشی به خاطر این مشکلات بوده؟"
پزشک سرش را به نشانه تایید تکان داد. "خیلی محتمله. به هر حال، ما تمام تلاشمون رو میکنیم. هر وقت وضعیتش پایدار شد، حتماً با یک روانشناس و روانپزشک مشورت کنید. این موضوع رو جدی بگیرید."
برادرها، خسته و گیج، در سالن انتظار نشستند. سکوت بینشان سنگینتر از همیشه بود. دیگر خبری از غرولند یا شوخیهای همیشگی نبود. هر کدام در افکار خود غرق شده بودند. "ات" سیزده ساله، با این همه درد و رنج، چطور توانسته بود تا الان دوام بیاورد؟ و آنها چقدر کور بودند که متوجه هیچ کدام از اینها نشده بودند.
نامجون به یاد آورد که "ات" در کودکی چقدر سختی کشیده بود؛ پدر اصلی معتاد و قمارباز، کتکزدنهای مکرر. اینها کافی بود که یک زندگی را ویران کند. اما چرا مادرش به آنها چیزی نگفته بود؟ شاید میخواست از "ات" در برابر نگاه دلسوزانه یا ترحم دیگران محافظت کند.
جین، که تا آن لحظه سعی در حفظ آرامش داشت، ناگهان زیر لب گفت: "اون پررویی، اون لجبازی... همه یه دفاع بود. برای اینکه کسی به عمق دردش پی نبره."
تهیونگ، اشک در چشمانش حلقه زده بود. به یاد حرفهای "ات" افتاد: "به کسی ربطی نداره مگه شما کی منید." و جواب خودش: "دختره ی پررو ما برادرتیم." چقدر سطحی و ناآگاهانه به ماجرا نگاه کرده بودند.
جونگکوک، که از همه کوچکتر بود، صورتش را در دستهایش پنهان کرده بود و شانههایش میلرزید. احساس گناه، مثل خنجری تیز، قلب همه را خراش میداد.
صبح فردا، خبر رسید که "ات" به هوش آمده و وضعیتش کمی پایدارتر شده. اما هنوز هم ضعیف بود و نمیتوانست حرف بزند. پزشک اجازه داد که فقط یکی از برادرها برای مدت کوتاهی به ملاقاتش برود. نامجون، به عنوان بزرگترین برادر، وارد اتاق شد.
"ات" با چشمانی نیمهباز به نامجون نگاه کرد. رنگ پریده بود و لبهایش خشکیده. نامجون کنار تخت نشست و با صدایی که سعی میکرد آرام باشد، گفت: "ات... ما متاسفیم. خیلی متاسفیم که کنارت نبودیم، که درکت نکردیم."
"ات" فقط پلک زد، اما در آن نگاه، ترکیبی از درد، خستگی و شاید هم کمی... آرامش دیده میشد.
نامجون ادامه داد: "ما دیگه تنهات نمیذاریم. قول میدیم. تمام تلاشمون رو میکنیم تا حالت خوب بشه. قول میدیم ازت مراقبت کنیم. دقیقاً همونطور که مامان ازمون خواست."
"ات" آهسته دستش را حرکت داد و با سختی، انگشت اشارهاش را به سمت یک دفترچه کوچک که روی پاتختی کنار تخت بود، نشانه رفت. دفترچهای که نامجون قبلاً هرگز ندیده بود.
نامجون دفترچه را برداشت. روی جلد آن نوشته شده بود: "دفترچه خاطرات ات". با کنجکاوی و کمی ترس، آن را باز کرد...
ادامه دارد...
خوشتون اومد شاعرتون عاشق ادبیات فارسی من ادبیات و دوست دارم خیلی دوست دارم. کلمات عاشقانه رو شروع میکنم بزودی الان که نه ولی تا پارت های بعدی منتظر باشید 😍
مولوی هستم.
😂😂
در خواستی.
پزشک، نفسی تازه کرد و در حالی که به صورتهای نگران برادرها نگاه میکرد، گفت: "عمل جراحی با موفقیت انجام شد. چاقو به اندامهای حیاتی آسیب جدی نرسانده بود، اما به دلیل از دست دادن خون زیاد و ضعف جسمانی شدید، حال عمومی ایشون هنوز هم خیلی وخیمه. باید منتظر بمونیم و ببینیم بدنش چطور واکنش نشون میده."
یک نفس عمیق در تمام جمع کشیده شد. "از دست دادن خون زیاد و ضعف جسمانی شدید" جملاتی نبودند که برادرها بتوانند به راحتی از کنارشان بگذرند. اما حداقل، "ات" زنده بود.
جیمین با صدایی لرزان پرسید: "میتونیم ببینیمش؟"
پزشک سری تکان داد. "نه الان. به بخش مراقبتهای ویژه منتقل میشه و تا زمانی که وضعیتش پایدار نشه، ملاقات ممنوعه. اما یک نکته بسیار مهم هست که باید بهتون بگم."
همه برادرها با دقت به پزشک خیره شدند.
"در طول عمل، متوجه شدیم که بیمار دچار مشکلات تنفسی جدی هست. این مسئله همراه با سوءتغذیه و ضعف شدید، وضعیت رو پیچیدهتر کرده. آیا ایشون سابقه بیماری خاصی داشته؟"
نامجون، با چشمانی گرد شده، به بقیه نگاه کرد. این همان رازی بود که "ات" و مادرش پنهان کرده بودند. مشکل تنفسی! و افسردگی شدید... حالا همه چیز داشت مثل یک پازل کنار هم قرار میگرفت.
یونگی با صدایی آهسته گفت: "مادرش... مادرش قبل از فوتش به ما گفت که 'ات' مشکلات زیادی رو پشت سر گذاشته و از ما خواست ازش مراقبت کنیم. ولی هرگز دقیقاً نگفت چه مشکلاتی."
پزشک با جدیت گفت: "ببینید، وضعیت ایشون فقط جسمی نیست. ما نشانههایی از یک افسردگی عمیق و مشکلات روحی جدی رو هم در ایشون مشاهده کردیم. این موضوع در روند درمان و بهبودی بسیار تاثیرگذاره. ایشون نیاز به مراقبتهای ویژه روحی و روانی هم داره."
نامجون، دستش را روی صورتش کشید. "یعنی... این خودکشی به خاطر این مشکلات بوده؟"
پزشک سرش را به نشانه تایید تکان داد. "خیلی محتمله. به هر حال، ما تمام تلاشمون رو میکنیم. هر وقت وضعیتش پایدار شد، حتماً با یک روانشناس و روانپزشک مشورت کنید. این موضوع رو جدی بگیرید."
برادرها، خسته و گیج، در سالن انتظار نشستند. سکوت بینشان سنگینتر از همیشه بود. دیگر خبری از غرولند یا شوخیهای همیشگی نبود. هر کدام در افکار خود غرق شده بودند. "ات" سیزده ساله، با این همه درد و رنج، چطور توانسته بود تا الان دوام بیاورد؟ و آنها چقدر کور بودند که متوجه هیچ کدام از اینها نشده بودند.
نامجون به یاد آورد که "ات" در کودکی چقدر سختی کشیده بود؛ پدر اصلی معتاد و قمارباز، کتکزدنهای مکرر. اینها کافی بود که یک زندگی را ویران کند. اما چرا مادرش به آنها چیزی نگفته بود؟ شاید میخواست از "ات" در برابر نگاه دلسوزانه یا ترحم دیگران محافظت کند.
جین، که تا آن لحظه سعی در حفظ آرامش داشت، ناگهان زیر لب گفت: "اون پررویی، اون لجبازی... همه یه دفاع بود. برای اینکه کسی به عمق دردش پی نبره."
تهیونگ، اشک در چشمانش حلقه زده بود. به یاد حرفهای "ات" افتاد: "به کسی ربطی نداره مگه شما کی منید." و جواب خودش: "دختره ی پررو ما برادرتیم." چقدر سطحی و ناآگاهانه به ماجرا نگاه کرده بودند.
جونگکوک، که از همه کوچکتر بود، صورتش را در دستهایش پنهان کرده بود و شانههایش میلرزید. احساس گناه، مثل خنجری تیز، قلب همه را خراش میداد.
صبح فردا، خبر رسید که "ات" به هوش آمده و وضعیتش کمی پایدارتر شده. اما هنوز هم ضعیف بود و نمیتوانست حرف بزند. پزشک اجازه داد که فقط یکی از برادرها برای مدت کوتاهی به ملاقاتش برود. نامجون، به عنوان بزرگترین برادر، وارد اتاق شد.
"ات" با چشمانی نیمهباز به نامجون نگاه کرد. رنگ پریده بود و لبهایش خشکیده. نامجون کنار تخت نشست و با صدایی که سعی میکرد آرام باشد، گفت: "ات... ما متاسفیم. خیلی متاسفیم که کنارت نبودیم، که درکت نکردیم."
"ات" فقط پلک زد، اما در آن نگاه، ترکیبی از درد، خستگی و شاید هم کمی... آرامش دیده میشد.
نامجون ادامه داد: "ما دیگه تنهات نمیذاریم. قول میدیم. تمام تلاشمون رو میکنیم تا حالت خوب بشه. قول میدیم ازت مراقبت کنیم. دقیقاً همونطور که مامان ازمون خواست."
"ات" آهسته دستش را حرکت داد و با سختی، انگشت اشارهاش را به سمت یک دفترچه کوچک که روی پاتختی کنار تخت بود، نشانه رفت. دفترچهای که نامجون قبلاً هرگز ندیده بود.
نامجون دفترچه را برداشت. روی جلد آن نوشته شده بود: "دفترچه خاطرات ات". با کنجکاوی و کمی ترس، آن را باز کرد...
ادامه دارد...
خوشتون اومد شاعرتون عاشق ادبیات فارسی من ادبیات و دوست دارم خیلی دوست دارم. کلمات عاشقانه رو شروع میکنم بزودی الان که نه ولی تا پارت های بعدی منتظر باشید 😍
مولوی هستم.
😂😂
- ۳.۹k
- ۳۰ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط