وقتی دوست برادرته و

وقتی دوست برادرته و....

---

پارت دوازدهم —

هوای خانه سنگین شده بود، درست مثل لحظه‌ای که برق قبل از قطع شدن لرزید. لی‌لی هنوز نفس‌نفس می‌زد و چتر خیسش را روی زمین انداخت. ات دست‌هایش را دور خودش حلقه کرده بود، احساس سرما نه از باران، بلکه از چیزی عمیق‌تر — از ترس.

جیمین آرام زمزمه کرد:
جیمین: باید همه‌چیز رو بگیم. از دفترچه شروع می‌کنیم.

لی‌لی چشمانش را بالا آورد، پر از اضطراب.
لی‌لی: نه! نه جیمین، هنوز نه. اگه اسمش تو دفترچه نوشته شده باشه، نباید بازش کنی... اون می‌فهمه.

ات با ناباوری گفت:
ات: اون؟ یعنی کسی که پیام می‌ده واقعیه؟ فکر می‌کردم یه شوخی یا هک باشه...

لی‌لی آرام سرش را تکان داد.
لی‌لی: نه شوخیه، نه هک. اون خودش رو می‌گه "فضای بین ما". چیزی‌ست بین خاطره و واقعیت. هر وقت یکی از ما دفترچه رو لمس کنه، یه تکه از خاطراتمون رو می‌گیره... و خودش رو جای اون می‌ذاره.

جیمین با سردی گفت:
جیمین: پس برای همین یونگی ناپدید شد؟

ات نفسش را بند آورد.
ات: یونگی... چی؟ یعنی اون... رفته؟

لی‌لی در سکوت نگاهش را پایین انداخت.
لی‌لی: اون آخرین کسی بود که صفحات پنهان دفترچه رو باز کرد. و همون شب... فقط صداش مونده بود. صدای پایی که هیچ‌وقت تموم نمی‌شه.

در همان لحظه صدای ضربه آرامی از پشت دیوار آمد، مثل حرکت پاها روی سنگ‌ریزه. ات فریاد زد و عقب رفت. جیمین دفترچه را از کت بیرون کشید—جلد چرمی آن حالا خیس عرق دستش بود.

صفحه‌ی اول را باز کرد.

خطوط تازه‌ای روی کاغذ نقش بسته بود، انگار کسی همین لحظه نوشته باشد:

*«فضا بین شما کامل شده. مرحله‌ی بعد آغاز می‌شود.»*

چراغ‌های خانه ناگهان سوسو زدند. لی‌لی عقب رفت و گفت:
لی‌لی: نه... دیگه خیلی دیره...!

دود ریزی از میان صفحات برخواست—نه، دود نبود، سایه‌ای زنده بود. سایه‌ای که آهسته شکل انسان گرفت. قامتش باریک، چهره‌اش مبهم، اما صدایش مشخص بود.

سایه: جیمین... تو انتخابت رو کردی. حالا وقتشه حقیقت برادر و دوست یکی بشه.

جیمین عقب رفت، دستش لرزید، دفترچه افتاد. لی‌لی فریاد زد و ات دوید تا برش دارد—اما در لحظه‌ای که انگشتانش صفحه را لمس کردند، زمان خم شد. صدای باران از پنجره فروچکید و ناگهان همه چیز در سکوت مطلق فرو رفت.

فقط یک صدای ضعیف شنیده شد، از عمق خانه، از جایی پشت آینه.

یونگی: *«ات، چرا دفترچه رو باز کردی؟»*

ات نفسش را برید. جیمین به سمت آینه دوید—
و چیزی دید که هرگز نباید می‌دید: تصویر خودش، اما با چهره یونگی.

---

جیمین دانست تنها راه نجات، بستن دفترچه نیست. باید حقیقت داخل آن را *تموم* کند — حتی اگر قیمتش از دست دادن واقعیت باشد.

پایان پارت دوازدهم**

ببخشید فیک هارو دیر میزارم اخه درس دارم این روزا خیلی امتحانا سخته ولی سعی میکنم زودتر بزارم ♥🖤
دیدگاه ها (۱)

پارت ششم رمان فرزند اتش

دارم فصل دوم مینویسم

## رمان فرزند آتش### پارت ۵:#در خواستی کیم ات، با پوشه‌ای که...

وقتی دوست برادرته و.... پارت یازدهم

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟐کوک صورت ات رو بین دستاش گرف...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط