Part59
#Part59
داشتم دیوونه میشدم ...
اگه همین الان دوتا از اون قرصا رو نمیخوردم دیوونه میشدم ....
باید این صداها قطع میشد ...
عمرا اگه میزاشتم این صداهاا منو کنترل کنن
با دیدن سهیل به صورت عصبی و هول رفتم جلو :
-کو ؟؟!
قرصا کو سهیل ؟! قرصصص !
- ششششششش. آرومم! بیا .
- فقط همین ؟ یدونه ؟
میگم حالم بده . دوتا سه تا بده فقط این خفه شه .
- چرا نمیری پیش روانکار ...
شاید یه تغیری تو وضعیتت پیش اومده باشه .
- نیاز نیست .
- پس منِ تخم سگ اینجا چیکار میکنم؟!
ها لعنتی ؟
فقط بگو الان چه گوهی میخورم روانپزشک ام و نمیزاری دردت و درمون کنم .
- خفه . شب صحبت میکنیم.
کیان اومد تو و بدون هبچ صحبتی هردومون به طبقهی بالا رفتیم .
هردو وارد اتاق شدیم کیان شروع کرد :
کلت و چاقو و زنجیر بهم دادشون:
- بیا داداشش! بیا . هیچی ندارم . دست خالی دست خالی. ببینم پشت گوشی هی گوهخوری منو مبکردی الان چند مرده حلاجی .
د بکش دیگه !
وسایلش انداختم . زدم رو شونش و با صدای آرومی گفتم :
- اشتباه نکن . نمیکشمت ؛ چون برای آخر این بازی ، به یه تماشاچی نیاز دارم . به یه شاهد !
که من کی بودم و چی بودم .
که تاریخ ثبت کنه با من نباید شوخی کرد و یکی مث تو حد خودشو نسبت به من بدونه !
****
۳ ساعت بعد آشپزخونه کرج ....
وارد خونه متروکه شدم .
بچه ها درحال پخت شی*شه و کوکا*ئین بودن
- در چه حالین دانیال؟
- هیچی آقا. سلامتی .همچی روبه راه و رو فرمه . فقط الان منتظریم سلطانی مخمر هارو بفرسته .
- سلطانی ؟!.
- رابط جدیده آقا. ازش مطمئنیم . چند ماه فقط نحقیق کردیم . دیگه با نجفی نمیتونیم همکاری کنیم . یعنی خودش نمیتونه .
- حواستون باشه کی رابطه. اینجا یکی از مهمترین و بزرگترین آشپزخونه هاست .
داشتم دیوونه میشدم ...
اگه همین الان دوتا از اون قرصا رو نمیخوردم دیوونه میشدم ....
باید این صداها قطع میشد ...
عمرا اگه میزاشتم این صداهاا منو کنترل کنن
با دیدن سهیل به صورت عصبی و هول رفتم جلو :
-کو ؟؟!
قرصا کو سهیل ؟! قرصصص !
- ششششششش. آرومم! بیا .
- فقط همین ؟ یدونه ؟
میگم حالم بده . دوتا سه تا بده فقط این خفه شه .
- چرا نمیری پیش روانکار ...
شاید یه تغیری تو وضعیتت پیش اومده باشه .
- نیاز نیست .
- پس منِ تخم سگ اینجا چیکار میکنم؟!
ها لعنتی ؟
فقط بگو الان چه گوهی میخورم روانپزشک ام و نمیزاری دردت و درمون کنم .
- خفه . شب صحبت میکنیم.
کیان اومد تو و بدون هبچ صحبتی هردومون به طبقهی بالا رفتیم .
هردو وارد اتاق شدیم کیان شروع کرد :
کلت و چاقو و زنجیر بهم دادشون:
- بیا داداشش! بیا . هیچی ندارم . دست خالی دست خالی. ببینم پشت گوشی هی گوهخوری منو مبکردی الان چند مرده حلاجی .
د بکش دیگه !
وسایلش انداختم . زدم رو شونش و با صدای آرومی گفتم :
- اشتباه نکن . نمیکشمت ؛ چون برای آخر این بازی ، به یه تماشاچی نیاز دارم . به یه شاهد !
که من کی بودم و چی بودم .
که تاریخ ثبت کنه با من نباید شوخی کرد و یکی مث تو حد خودشو نسبت به من بدونه !
****
۳ ساعت بعد آشپزخونه کرج ....
وارد خونه متروکه شدم .
بچه ها درحال پخت شی*شه و کوکا*ئین بودن
- در چه حالین دانیال؟
- هیچی آقا. سلامتی .همچی روبه راه و رو فرمه . فقط الان منتظریم سلطانی مخمر هارو بفرسته .
- سلطانی ؟!.
- رابط جدیده آقا. ازش مطمئنیم . چند ماه فقط نحقیق کردیم . دیگه با نجفی نمیتونیم همکاری کنیم . یعنی خودش نمیتونه .
- حواستون باشه کی رابطه. اینجا یکی از مهمترین و بزرگترین آشپزخونه هاست .
۱.۵k
۱۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.