دختر شیطون بلا53
#دخترشیطونبلا53
" بلایی به سرت میارم مهسا که یادبگیری وظیفه ات رو درست انجام بدی"
با فکر اینکه وقتی وضعیت لباساش رو ببینه چه حالی میشه بلند زدم زیر خنده که همون لحظه خانم مسنی که داشت از کنارم رد میشد سرش رو تکون داد و گفت:
_ مَردم دیوونه شدن!
بدون اینکه جوابی به سامان بدم گوشیم رو داخل جیبم انداختم و رفتم داخل.
همون آقایی که استخدامم کرده بود با یه خانمی اونجا بودن پس با صدای بلند گفتم:
_ سلام
هرجفتشون با دیدنم سرشون رو بلند کردن؛ آقاهه با لبخند گفت:
_ سلام بفرمایید
و همون لحظه رو به خانمه گفت: #عشق_ناب
_ ایشون عکاس جدیدمون هستن
با لبخند دستم رو به سمتش گرفتم و گفتم:
_ مهسا ام، مهسا فلاحی
_خوشبختم عزیزم، منم فاطمه ام
_ خوشبختم
_ امروز روز اول کاریته دیگه؟
_ بله
_ خوبه
به سمت اون آقایی که استخدامم کرده بود اشاره کرد و گفت:
_ فرهاد مدیر آتلیه اس و عکاسی هم میکنه و البته همسر ننه
_ آهان خوشبختم آقای؟
_ احمدی
_ اوکی
فاطمه دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت:
_ بیا تا سرمون خلوته بریم یکم با فضا و دستگاه ها آشنا بشیم
_ بریم
دختر مهربون و دوست داشتنی بود و خیلی زود با همدیگه اوکی شدیم.
اینطور که خودش تعریف کرد چند سالی میشد ازدواج کرده بودن و با هم این آتلیه رو زده بودن اما الان چون سرشون شلوغ شده بود و نسبت به قبل مشهور تر شده بودن دنبال یه نیروی دیگه برای کمک بهشون بودن برای همین آگهی داده بودن...
غرق صحبت بودیم که آقای احمدی اومد گفت:
_ خدا نکنه دوتا خانم بیکار گیر هم بیفتن
" بلایی به سرت میارم مهسا که یادبگیری وظیفه ات رو درست انجام بدی"
با فکر اینکه وقتی وضعیت لباساش رو ببینه چه حالی میشه بلند زدم زیر خنده که همون لحظه خانم مسنی که داشت از کنارم رد میشد سرش رو تکون داد و گفت:
_ مَردم دیوونه شدن!
بدون اینکه جوابی به سامان بدم گوشیم رو داخل جیبم انداختم و رفتم داخل.
همون آقایی که استخدامم کرده بود با یه خانمی اونجا بودن پس با صدای بلند گفتم:
_ سلام
هرجفتشون با دیدنم سرشون رو بلند کردن؛ آقاهه با لبخند گفت:
_ سلام بفرمایید
و همون لحظه رو به خانمه گفت: #عشق_ناب
_ ایشون عکاس جدیدمون هستن
با لبخند دستم رو به سمتش گرفتم و گفتم:
_ مهسا ام، مهسا فلاحی
_خوشبختم عزیزم، منم فاطمه ام
_ خوشبختم
_ امروز روز اول کاریته دیگه؟
_ بله
_ خوبه
به سمت اون آقایی که استخدامم کرده بود اشاره کرد و گفت:
_ فرهاد مدیر آتلیه اس و عکاسی هم میکنه و البته همسر ننه
_ آهان خوشبختم آقای؟
_ احمدی
_ اوکی
فاطمه دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت:
_ بیا تا سرمون خلوته بریم یکم با فضا و دستگاه ها آشنا بشیم
_ بریم
دختر مهربون و دوست داشتنی بود و خیلی زود با همدیگه اوکی شدیم.
اینطور که خودش تعریف کرد چند سالی میشد ازدواج کرده بودن و با هم این آتلیه رو زده بودن اما الان چون سرشون شلوغ شده بود و نسبت به قبل مشهور تر شده بودن دنبال یه نیروی دیگه برای کمک بهشون بودن برای همین آگهی داده بودن...
غرق صحبت بودیم که آقای احمدی اومد گفت:
_ خدا نکنه دوتا خانم بیکار گیر هم بیفتن
۳.۸k
۱۶ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.