نور آفتاب ملایمی از پنجرهی اتاق عبور کرده بود ولی هوای
نور آفتاب ملایمی از پنجرهی اتاق عبور کرده بود، ولی هوای عمارت همچنان سرد و سنگین بود.
گویی در سکوتِ صبحگاهی سر میز نشسته بود، لبهاش با رنگ رژ پررنگ و لبخندی ساختگی، اما پر از نیش...
در طرف دیگر، + بیصدا نشسته بود. لقمهای نمیگرفت، فقط چایش را آرام بین انگشتان میچرخاند. سرش پایین بود.
نگاهش از بشقاب جلوتر نمیرفت. حتی وقتی نگاه × روی صورتش مینشست، فقط پلک میزد... بدون واکنش.
×: (با صدایی آرام و کشیده)
چه دختر مؤدبی شدی... اینطور ساکت و سربهزیر، تهیونگ بالاخره راه ادب یادت داده؟
_ که تازه وارد سالن شده بود، صدای × را شنید. ایستاد. نگاهی به + انداخت و بعد به زن خودش.
_ (سرد)
دیگه سر میز حرف نزن گویی. صبحانه وقت خفه بودنه.
× خندید. اما اون خنده بیشتر شبیه خشخش پوست مار بود. نفس ات بند آمد. از وقتی این زن وارد عمارت شده بود، هیچچیز امن نبود... جز اتاقش. تنها جایی که میتونست سکوت کنه و پنهون بشه.
همین که وعده تموم شد، + بدون حرف بلند شد و رفت. نه نگاهی به کسی انداخت، نه لبخندی...
سکوتش بلندترین فریاد بود.
---
در اتاق، + گوشهای نشسته بود. کتاب قطوری در آغوش داشت. کلماتو کند میخواند، ولی با دقت.
کتاب دربارهی رفتار و اخلاق اجتماعی بود... چیزی که فکر میکرد تهیونگ دوست داره.
چشماش از خط به خط خسته نمیشد... حتی اگر گاهی نفهمه معنیاش رو.
در زدند.
در باز شد. _ با همون قدمهای سرد و مطمئن داخل شد. چشمش افتاد به دختر روی فرش نشسته، پاهاش جمع، کتاب رو سینهاش.
رفت جلو. نشست کنارش. دستشو دراز کرد، کتابو گرفت، یه نگاه انداخت.
_ (با صدای عمیق و خشدار)
داری برای کی یاد میگیری؟ برای خودت... یا من؟
با مکث، نگاهش کرد. هیچی نگفت.
خم شد... آروم بوسهای روی لبهای خشک + گذاشت.
بوسهای بیاجازه.
چشمهاش لرزید. اما هیچکاری نکرد. فقط نگاه کرد... بعد سرشو پایین انداخت.
_ (پچپچ در گوشش)
تو عجیبی کوچولو... من بوسیدمت، ولی حتی نلرزیدی.
با صدای آهستهای که هنوز لبهی بغض داشت:
م-من... اَه-اه-عادت کردم...
_ لحظهای بهش خیره شد. بعد ایستاد و اتاق را ترک کرد. اما تا شب، دوبار دیگه هم برگشت...
هر بار فقط بوسه.
و هر بار، + بیواکنشتر از قبل. سکوتی مرموزتر از همیشه در دلش نشسته بود.
📨 همون شب، یکی از خدمتکارها با نامهای وارد دفتر _ شد.
نامه از طرف پدر گویی بود.
گویی در سکوتِ صبحگاهی سر میز نشسته بود، لبهاش با رنگ رژ پررنگ و لبخندی ساختگی، اما پر از نیش...
در طرف دیگر، + بیصدا نشسته بود. لقمهای نمیگرفت، فقط چایش را آرام بین انگشتان میچرخاند. سرش پایین بود.
نگاهش از بشقاب جلوتر نمیرفت. حتی وقتی نگاه × روی صورتش مینشست، فقط پلک میزد... بدون واکنش.
×: (با صدایی آرام و کشیده)
چه دختر مؤدبی شدی... اینطور ساکت و سربهزیر، تهیونگ بالاخره راه ادب یادت داده؟
_ که تازه وارد سالن شده بود، صدای × را شنید. ایستاد. نگاهی به + انداخت و بعد به زن خودش.
_ (سرد)
دیگه سر میز حرف نزن گویی. صبحانه وقت خفه بودنه.
× خندید. اما اون خنده بیشتر شبیه خشخش پوست مار بود. نفس ات بند آمد. از وقتی این زن وارد عمارت شده بود، هیچچیز امن نبود... جز اتاقش. تنها جایی که میتونست سکوت کنه و پنهون بشه.
همین که وعده تموم شد، + بدون حرف بلند شد و رفت. نه نگاهی به کسی انداخت، نه لبخندی...
سکوتش بلندترین فریاد بود.
---
در اتاق، + گوشهای نشسته بود. کتاب قطوری در آغوش داشت. کلماتو کند میخواند، ولی با دقت.
کتاب دربارهی رفتار و اخلاق اجتماعی بود... چیزی که فکر میکرد تهیونگ دوست داره.
چشماش از خط به خط خسته نمیشد... حتی اگر گاهی نفهمه معنیاش رو.
در زدند.
در باز شد. _ با همون قدمهای سرد و مطمئن داخل شد. چشمش افتاد به دختر روی فرش نشسته، پاهاش جمع، کتاب رو سینهاش.
رفت جلو. نشست کنارش. دستشو دراز کرد، کتابو گرفت، یه نگاه انداخت.
_ (با صدای عمیق و خشدار)
داری برای کی یاد میگیری؟ برای خودت... یا من؟
با مکث، نگاهش کرد. هیچی نگفت.
خم شد... آروم بوسهای روی لبهای خشک + گذاشت.
بوسهای بیاجازه.
چشمهاش لرزید. اما هیچکاری نکرد. فقط نگاه کرد... بعد سرشو پایین انداخت.
_ (پچپچ در گوشش)
تو عجیبی کوچولو... من بوسیدمت، ولی حتی نلرزیدی.
با صدای آهستهای که هنوز لبهی بغض داشت:
م-من... اَه-اه-عادت کردم...
_ لحظهای بهش خیره شد. بعد ایستاد و اتاق را ترک کرد. اما تا شب، دوبار دیگه هم برگشت...
هر بار فقط بوسه.
و هر بار، + بیواکنشتر از قبل. سکوتی مرموزتر از همیشه در دلش نشسته بود.
📨 همون شب، یکی از خدمتکارها با نامهای وارد دفتر _ شد.
نامه از طرف پدر گویی بود.
- ۳.۶k
- ۰۶ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط