بعد از ازدواج دوم
بعد از ازدواج دوم
کتاب توی بغلش بود، جلد چرمی قهوهای با نوشتههایی طلایی. صفحههاش بوی قدیمی میدادن… بوی فراموشی.
دیگه نه صبحونه خوردنش صدادار بود، نه نگاهش پر از سؤال.
چند روزی بود که با کسی چشم تو چشم نمیشد. حتی با اون زن… زن دوم تهیونگ که حالا گاهی توی خونه میچرخید.
صبحونه رو آروم خورد. بدون نگاه کردن به کسی. چنگال رو برداشت، چند لقمه برداشت و بیهیچ کلمهای از سر میز بلند شد. نگاه خدمتکارا دنبالش کشیده شد، اما اون فقط بیصدا رفت سمت اتاق خودش.
در پشت سرش بسته شد.
_ تهیونگ کنار پنجره ایستاده بود، لباس مشکی تنش و سیگار نیمسوخته بین انگشتهاش. سکوت خونه عذابش میداد.
دستش رو توی جیب فرو برد و نفسش رو با خشم بیرون داد.
چند روز بود نخندیده بود؟ چند روز بود اون نگاه کودکانه رو تو چشمای ات ندیده بود؟
"داره تلاش میکنه اون چیزی بشه که من میخوام… اما چرا اینجوری عذابه؟"
💋 ظهر، وارد اتاق شد. بدون در زدن، مثل همیشه.
ات پشت میز نشسته بود. کتابی بزرگ جلوش باز بود و دفتر یادداشت کوچیکی کنار دستش.
چشماش از متن جدا نشد، حتی وقتی تهیونگ پشتش ایستاد و آروم خم شد تا بوسهای به گردنش بزنه.
_ «نخندیدی…» تهیونگ زمزمه کرد.
ات فقط نفس کشید. آهسته. انگار یه روح.
_ «باید از من بترسی، نه اینکه نادیدهم بگیری، ات...»
لبش رو گاز گرفت، اما نه از ترس… از اینکه نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده.
📚 شب، تهیونگ دوباره اومد.
روی تخت دراز کشید، به سقف خیره شد.
ات دوباره مشغول نوشتن بود. چشماش خسته، ولی جدی.
_ «دارم بهت توجه میکنم… چرا هیچی نمیگی؟»
«دارم... سـ... سعی... میکنم... بـ... بـزرگ... بـشم...»
صدای لرزونش بالاخره شکست، اما نگاهش هنوز مات بود.
_ تهیونگ چرخید و بهش خیره شد.
_ «بزرگ بشی؟ یعنی چی؟»
«مـ... مثل هـ... هـمونی بـ... بشم کـ... که تو میخـ... خوای...»
سکوت افتاد.
_ «اون دختر بچهی ساکتی که از همه میترسید... کجا رفت؟»
فقط پلک زد.
_ «تو داری خودتو گم میکنی، ات.»
_ «دارم... خودم رو بـ... بـه تو... تـ... تقدیم میکنم...»
تهیونگ نفسش رو با شدت بیرون داد و از جا بلند شد. سمتش رفت.
_ «لعنت بهت…» با خشونت بغلش کرد و بوسهی طولانیای روی لبش نشوند.
اما اینبار هم…
ات فقط ایستاد. بیهیچ لبخندی. بیهیچ عکسالعملی.
🕯 تهیونگ رفت بیرون. در رو با صدا بست.
ات نفسش رو محکم بیرون داد و به کتاب برگشت.
یادداشت جدیدی نوشت:
«دختر خوبی باش... بخند… حتی اگه دلت نمیخواد… اگه نه، اون فکر میکنه دیگه دوستش نداری…»
کتاب توی بغلش بود، جلد چرمی قهوهای با نوشتههایی طلایی. صفحههاش بوی قدیمی میدادن… بوی فراموشی.
دیگه نه صبحونه خوردنش صدادار بود، نه نگاهش پر از سؤال.
چند روزی بود که با کسی چشم تو چشم نمیشد. حتی با اون زن… زن دوم تهیونگ که حالا گاهی توی خونه میچرخید.
صبحونه رو آروم خورد. بدون نگاه کردن به کسی. چنگال رو برداشت، چند لقمه برداشت و بیهیچ کلمهای از سر میز بلند شد. نگاه خدمتکارا دنبالش کشیده شد، اما اون فقط بیصدا رفت سمت اتاق خودش.
در پشت سرش بسته شد.
_ تهیونگ کنار پنجره ایستاده بود، لباس مشکی تنش و سیگار نیمسوخته بین انگشتهاش. سکوت خونه عذابش میداد.
دستش رو توی جیب فرو برد و نفسش رو با خشم بیرون داد.
چند روز بود نخندیده بود؟ چند روز بود اون نگاه کودکانه رو تو چشمای ات ندیده بود؟
"داره تلاش میکنه اون چیزی بشه که من میخوام… اما چرا اینجوری عذابه؟"
💋 ظهر، وارد اتاق شد. بدون در زدن، مثل همیشه.
ات پشت میز نشسته بود. کتابی بزرگ جلوش باز بود و دفتر یادداشت کوچیکی کنار دستش.
چشماش از متن جدا نشد، حتی وقتی تهیونگ پشتش ایستاد و آروم خم شد تا بوسهای به گردنش بزنه.
_ «نخندیدی…» تهیونگ زمزمه کرد.
ات فقط نفس کشید. آهسته. انگار یه روح.
_ «باید از من بترسی، نه اینکه نادیدهم بگیری، ات...»
لبش رو گاز گرفت، اما نه از ترس… از اینکه نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده.
📚 شب، تهیونگ دوباره اومد.
روی تخت دراز کشید، به سقف خیره شد.
ات دوباره مشغول نوشتن بود. چشماش خسته، ولی جدی.
_ «دارم بهت توجه میکنم… چرا هیچی نمیگی؟»
«دارم... سـ... سعی... میکنم... بـ... بـزرگ... بـشم...»
صدای لرزونش بالاخره شکست، اما نگاهش هنوز مات بود.
_ تهیونگ چرخید و بهش خیره شد.
_ «بزرگ بشی؟ یعنی چی؟»
«مـ... مثل هـ... هـمونی بـ... بشم کـ... که تو میخـ... خوای...»
سکوت افتاد.
_ «اون دختر بچهی ساکتی که از همه میترسید... کجا رفت؟»
فقط پلک زد.
_ «تو داری خودتو گم میکنی، ات.»
_ «دارم... خودم رو بـ... بـه تو... تـ... تقدیم میکنم...»
تهیونگ نفسش رو با شدت بیرون داد و از جا بلند شد. سمتش رفت.
_ «لعنت بهت…» با خشونت بغلش کرد و بوسهی طولانیای روی لبش نشوند.
اما اینبار هم…
ات فقط ایستاد. بیهیچ لبخندی. بیهیچ عکسالعملی.
🕯 تهیونگ رفت بیرون. در رو با صدا بست.
ات نفسش رو محکم بیرون داد و به کتاب برگشت.
یادداشت جدیدی نوشت:
«دختر خوبی باش... بخند… حتی اگه دلت نمیخواد… اگه نه، اون فکر میکنه دیگه دوستش نداری…»
- ۳.۹k
- ۰۶ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط