پارت جدید سایهای از زن دوم

پارت جدید: سایه‌ای از زن دوم

صدای طبل‌ها، صدای خنده‌ی مهمان‌ها، نورهای طلایی و گل‌های سفید همه‌جا پخش بود.

♡ ات
لبه‌ی تخت نشسته بود. لباس بلند خاکستری‌رنگش از کناره‌ها روی زمین می‌ریخت و موهای بلندش بافته‌شده، روی شانه‌اش افتاده بود.
به عکس روبه‌رویش نگاه می‌کرد؛ عکسی که خودش و تهیونگ در روز عقدشان گرفته بودند. لبخند کوچکی که آن روز روی لبش بود... حالا برایش بیگانه شده بود.

دیگر خبری از آن دختر خجالتی و پر از هیجان نبود.
حالا یک اتِ ساکت، بی‌روح، و بی‌هیچ لبخندی روبه‌روی آینه نشسته بود.

در اتاق باز شد و صدای پاهایی آشنا وارد شد.

صدای آهسته‌ی نفس‌های تهیونگ… هنوز هم او را می‌لرزاند. اما دیگر نه از عشق، بلکه از سرِ درد.

_ "ات..."
با صدای خش‌دار تهیونگ، دختر تکان نخورد. فقط نگاهش را از آینه برداشت و به زمین دوخت.
"باید پایین بیای. مراسم تموم شده. همه رفتن."

صدایی نیامد. تهیونگ چند ثانیه ایستاد، منتظر بود، اما سکوتِ سنگین، حکم خودش را داشت.

رفت.

🖤

تو سالن اصلی، گو یی با لباس عروس قرمز چینی روی صندلی نشسته بود. زیبا بود، مغرور و دلبرانه. لبخند می‌زد اما نگاهش به تهیونگ، که حتی لحظه‌ای به سمتش برنگشته بود، پر از خشم و حسرت بود.

تهیونگ کنار پنجره ایستاده بود. دست‌هایش توی جیب، سیگار خاموشی میان انگشتانش.
همه چیز طبق نقشه‌اش پیش رفته بود. ازدواج اجباری با گو یی فقط برای حفظ یک ائتلاف لعنتی.
اما قلبش... هنوز برای دختری می‌تپید که بالا در اتاق زندانی شده بود؛ دختری که دیگر حتی نگاهش هم گرم نبود.

☆ گو یی (دختر دوم)
"تو منو به‌عنوان همسر انتخاب کردی... چرا حتی بهم نگاه هم نمی‌کنی؟!"
با صدایی لرزان و عصبانی از پشت سر گفت.
تهیونگ فقط سرش را برگرداند. نگاه سرد و بی‌روحش مثل تیغ، قلب گو یی را برید.

"تو انتخاب من نبودی. تو فقط یه معامله‌ای. پس انتظار نداشته باش شب عروسی‌مون رو کنارم باشی."

گو یی دندان‌هایش را به‌هم فشرد.
"و اون دختره... هنوزم دلت با اونه؟ اون بچه‌ کوچولو که فقط بلده نگاه کنه و سکوت؟"

تهیونگ نزدیکش شد. نفسش به‌صورت گو یی خورد.
"اون، همسر منه. و تو هیچ‌وقت بهش نمی‌رسی."
بعد بی‌رحمانه از کنارش رد شد.

🖤

بالا در اتاق، ات به پنجره تکیه داده بود. دلش دیگر حتی برای تهیونگ هم نمی‌لرزید.
دلش دیگر نمی‌خواست نگاهش را بخواهد.
نه حسادت، نه خشم… فقط یک خالی بزرگ در سینه‌اش بود.

لب‌هایش را به‌سختی باز کرد. زیر لب گفت:
"نمی‌خوام دیگه دوستت داشته باشم... نمی‌خوام."
(لایک کنید خوشگلا😎)
دیدگاه ها (۶)

بعد از ازدواج دومکتاب توی بغلش بود، جلد چرمی قهوه‌ای با نوشت...

نور آفتاب ملایمی از پنجره‌ی اتاق عبور کرده بود، ولی هوای عما...

صدای کفش‌های پاشنه‌دار زنانه‌ای در سالن بلند شد. ات، نشسته ر...

دومین همسر پادشاه:)

عشق مافیایی ۷p

پارت ۱۶۲

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط