جونگکوک ساله رئیس مافیای سایهنگار
جونگکوک، ۳۰ ساله، رئیس مافیای سایهنگار
یونا، ۱۸ ساله، دختر پرورشگاهی و تنها
دارک + مافیایی + تخیلی + ربایش + عشق شدید
🖤🔥 پارت ۱ سایه نگار
باران شبانه با شدت روی آسفالت میبارید. یونا دستهایش را داخل جیب هودی نازکش فرو برده بود و از خیابان خلوت پرورشگاه قدیمی فاصله میگرفت.
مثل همیشه تنها. مثل همیشه بدون مقصد.
اما امشب…
چند جفت چشم او را دنبال میکردند.
در پشتبام ساختمانی تاریک روبهروی او، مردی با چشمان سیاه و سرد به شکل بیاحساس ایستاده بود. لباس مشکی، دستکش چرمی، و هالهای از قدرت اطرافش را گرفته بود.
جونگکوک.
رئیس بیرحم مافیای «سایهنگار».
۳۰ ساله، اما سنگینتر از صد سال زندگی کرده بود.
او ماهها بود یونا را زیر نظر داشت.
نه برای تجارت، نه برای انتقام…
بلکه برای چیزی که خودش حتی نمیتوانست توضیح بدهد.
احساسی عجیب.
کشش.
چیزی که برای یک مافیای بیرحم ضعف محسوب میشد.
همین باعث شده بود از دور فقط تماشا کند…
اما امشب؟
امشب زمان انتخاب فرا رسیده بود.
هنوز چند قدم از درِ پرورشگاه دور نشده بود که صدای موتور سیاه و حجیمی پشت سرش توقف کرد. یونا برگشت—نگاهش ترسیده و خیس از باران.
مردی از موتور پیاده شد.
بدون حرف.
بدون احساس.
یک قدم جلو آمد.
دستانش به سرعت دور بازوهای یونا قفل شد.
یونا: «چـ… چی کار میکنید؟!»
جونگکوک (آرام و سرد):
«تو… مال من هستی.»
---
اصکی ممنوع 🚫
.چطور بود؟
یونا، ۱۸ ساله، دختر پرورشگاهی و تنها
دارک + مافیایی + تخیلی + ربایش + عشق شدید
🖤🔥 پارت ۱ سایه نگار
باران شبانه با شدت روی آسفالت میبارید. یونا دستهایش را داخل جیب هودی نازکش فرو برده بود و از خیابان خلوت پرورشگاه قدیمی فاصله میگرفت.
مثل همیشه تنها. مثل همیشه بدون مقصد.
اما امشب…
چند جفت چشم او را دنبال میکردند.
در پشتبام ساختمانی تاریک روبهروی او، مردی با چشمان سیاه و سرد به شکل بیاحساس ایستاده بود. لباس مشکی، دستکش چرمی، و هالهای از قدرت اطرافش را گرفته بود.
جونگکوک.
رئیس بیرحم مافیای «سایهنگار».
۳۰ ساله، اما سنگینتر از صد سال زندگی کرده بود.
او ماهها بود یونا را زیر نظر داشت.
نه برای تجارت، نه برای انتقام…
بلکه برای چیزی که خودش حتی نمیتوانست توضیح بدهد.
احساسی عجیب.
کشش.
چیزی که برای یک مافیای بیرحم ضعف محسوب میشد.
همین باعث شده بود از دور فقط تماشا کند…
اما امشب؟
امشب زمان انتخاب فرا رسیده بود.
هنوز چند قدم از درِ پرورشگاه دور نشده بود که صدای موتور سیاه و حجیمی پشت سرش توقف کرد. یونا برگشت—نگاهش ترسیده و خیس از باران.
مردی از موتور پیاده شد.
بدون حرف.
بدون احساس.
یک قدم جلو آمد.
دستانش به سرعت دور بازوهای یونا قفل شد.
یونا: «چـ… چی کار میکنید؟!»
جونگکوک (آرام و سرد):
«تو… مال من هستی.»
---
اصکی ممنوع 🚫
.چطور بود؟
- ۱۹۶
- ۱۴ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط