پارت سایه نگار
---
🖤🔥 پارت ۲ — سایه نگار
باران همچنان میبارید و خیابان خیس انعکاس چراغهای شهر را به خود گرفته بود.
یونا هنوز در شوک بود و تلاش میکرد خودش را از چنگ دستهای سرد جونگکوک رها کند، اما هیچ راه فراری نداشت.
جونگکوک:
«نه، حرکت نکن… این آخرین هشدارمه.»
صدایش آرام اما کشنده بود. نگاهی نافذ که میتوانست قلب هر کسی را از ترس بلرزاند، مستقیم به چشمان یونا دوخته شد.
یونا سعی کرد حرف بزند، اما فقط لرزش صدا از گلو بیرون آمد:
«مـ… من نمیفهمم… چرا من؟!»
جونگکوک قدمی به جلو برداشت و فاصله را کم کرد. دستش هنوز محکم بازوی یونا را گرفته بود.
«چون تو… خاصی. تو متفاوتی. تو تنها کسی هستی که هنوز ندیدهام بتواند من را… تغییر دهد.»
یونا پلک زد و قلبش تندتر زد. او نمیدانست این صدا و نگاه، ترسناک است یا هیجانانگیز.
اما چیزی در درونش میگفت: این مرد… خطرناک است، اما نمیتوانست نگاهش را از او بردارد.
---
درون خودرو
جونگکوک یونا را روی موتور سوار کرد. باد بارانخورده موهایش را به اطراف پخش میکرد و صدای موتور شهر را پر کرده بود.
هیچ حرفی نبود. سکوت سنگین و پرتنش، فضایی بینشان ایجاد کرده بود که یونا را هم ترسانده و هم کنجکاو کرده بود.
جونگکوک (با خودش):
«این کار اشتباه است… اما نمیتوانم بگذارم او را از دست بدهم.»
او از سرعت موتور کاست و خیابانهای خلوت شهر را رد کرد، به سمت مکانی که خودش تنها میدانست. جایی که رازهای مافیایی و دارک او در آن نهفته بود.
یونا با ترس و هیجان در دلش فکر میکرد:
«چرا قلبم دارد اینقدر سریع میزند؟ چرا وقتی او نزدیکم است… نمیخواهم تنها باشم؟»
---
ورود به مخفیگاه
موتور متوقف شد و جونگکوک یونا را به داخل ساختمانی قدیمی و مخفی هدایت کرد. دیوارهای سنگی و چراغهای کمنور فضایی تاریک و مرموز ایجاد کرده بودند.
او به آرامی اما محکم در را بست و کلید را در جیبش گذاشت.
جونگکوک:
«اینجا امن است… برای تو.»
و در همان لحظه، نگاهش ترکیبی از سردی و احساسی بود که یونا هیچوقت ندیده بود.
یونا نفس عمیقی کشید، هنوز ترسیده، اما یک چیزی در دلش شروع به جنبیدن کرد: کنجکاوی، هیجان، و چیزی شبیه… اعتماد؟
---
اصکی ممنوع 🚫
چطور بود ؟
🖤🔥 پارت ۲ — سایه نگار
باران همچنان میبارید و خیابان خیس انعکاس چراغهای شهر را به خود گرفته بود.
یونا هنوز در شوک بود و تلاش میکرد خودش را از چنگ دستهای سرد جونگکوک رها کند، اما هیچ راه فراری نداشت.
جونگکوک:
«نه، حرکت نکن… این آخرین هشدارمه.»
صدایش آرام اما کشنده بود. نگاهی نافذ که میتوانست قلب هر کسی را از ترس بلرزاند، مستقیم به چشمان یونا دوخته شد.
یونا سعی کرد حرف بزند، اما فقط لرزش صدا از گلو بیرون آمد:
«مـ… من نمیفهمم… چرا من؟!»
جونگکوک قدمی به جلو برداشت و فاصله را کم کرد. دستش هنوز محکم بازوی یونا را گرفته بود.
«چون تو… خاصی. تو متفاوتی. تو تنها کسی هستی که هنوز ندیدهام بتواند من را… تغییر دهد.»
یونا پلک زد و قلبش تندتر زد. او نمیدانست این صدا و نگاه، ترسناک است یا هیجانانگیز.
اما چیزی در درونش میگفت: این مرد… خطرناک است، اما نمیتوانست نگاهش را از او بردارد.
---
درون خودرو
جونگکوک یونا را روی موتور سوار کرد. باد بارانخورده موهایش را به اطراف پخش میکرد و صدای موتور شهر را پر کرده بود.
هیچ حرفی نبود. سکوت سنگین و پرتنش، فضایی بینشان ایجاد کرده بود که یونا را هم ترسانده و هم کنجکاو کرده بود.
جونگکوک (با خودش):
«این کار اشتباه است… اما نمیتوانم بگذارم او را از دست بدهم.»
او از سرعت موتور کاست و خیابانهای خلوت شهر را رد کرد، به سمت مکانی که خودش تنها میدانست. جایی که رازهای مافیایی و دارک او در آن نهفته بود.
یونا با ترس و هیجان در دلش فکر میکرد:
«چرا قلبم دارد اینقدر سریع میزند؟ چرا وقتی او نزدیکم است… نمیخواهم تنها باشم؟»
---
ورود به مخفیگاه
موتور متوقف شد و جونگکوک یونا را به داخل ساختمانی قدیمی و مخفی هدایت کرد. دیوارهای سنگی و چراغهای کمنور فضایی تاریک و مرموز ایجاد کرده بودند.
او به آرامی اما محکم در را بست و کلید را در جیبش گذاشت.
جونگکوک:
«اینجا امن است… برای تو.»
و در همان لحظه، نگاهش ترکیبی از سردی و احساسی بود که یونا هیچوقت ندیده بود.
یونا نفس عمیقی کشید، هنوز ترسیده، اما یک چیزی در دلش شروع به جنبیدن کرد: کنجکاوی، هیجان، و چیزی شبیه… اعتماد؟
---
اصکی ممنوع 🚫
چطور بود ؟
- ۲۷۸
- ۲۴ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط