فیک: چرا تو؟
#فیک: چرا تو؟
پارت هفتم☆
مامان یونا: خب پس جالب شد....
یونا: اوهومم خیلیی
<صدای گریه بچه>
مامان یونا: من برم بچه بیدار شد
بابای سوهو: اوه خب پس عزیزم منم برم سرِکار
یونا خدافظ خوشحال شدم دیدمت
<سوهو و یونا نیم ساعته دارن به هم زُل میزنن>
سوهو: اوممم خب چرا نمیشینی..؟!
یونا: الان بنظرت واقعا میشه نشست؟!
سوهو: چرا خار تو پشتته!
+مسخره.... فقط پشمام ریخته..
_اوممم خب پشماتو بزن
+خیلی نمکی بامزه(با قیافه کاملا جدی)
_میدونمممم، چایی میخوایی؟
+اره ممنون میشم
_خونه مامانته راحت باش
+چطور راحت باشم وقتی قُلد...
<سوهو میاد جلوی دهنشو میگیره>
<به هم زُل میزنن>
|چرا.... چراا قلبم داره اینقد تند میکوبه....
سوهو اروم باش... اروم باش|
یونا: نزدیک بود خفم کنیااا چیه ترسیدی!؟*طعنه*
سوهو: هیسسس اگه بفهمن تو این مدرسه هم قلدرم دیه کارم تمومه
یونا: اوووو پس تو چندتا مدرسه قُلدُر بودیی!
سوهو: هیسسسس
_عجببب حالا تو چندتا مدرسه قُلدر بودی؟*صداشو هعیی بلند تر میکنه*
+دلت میخواد بری تو مخ من هاا
_اووممم خب.... یه شرط داره
به شرطی که یه هفته تمام مشقامو بنویسی
+چییی من اگه درس خون باشم خودم مشقامو مینویسم یه چی دیه بگو
_خب پس میتونی یه کاری کنی مامانم یه هفته بیاد خونمون!؟
+براچی باید بیاد خونتون شاسگول الان بابات نامحرمه مامانته یادت باشه دیه به هم ربطی ندارن
_میدونم ولی میخوام یه بار دیگه تجربش کنم
+چیو؟
_خانواده داشتنو....
+اوممم میخوای تجربش کنی با من؟!
_چـ... چـ... چی؟! منظورت چیه!
+منحرف نشوو... منظورم اینه که.... میخوای...... اوممم میخوای بریم دریا؟! اونجا جون میده واسه اینکه حالو هوات عوض شه
_خب اونوقت این چه ربطی به خانواده داره!
+همین که اب و شنو ماهی و اینارو میبینی که مث یه خانوادن انگار تو هم به جمعشون اضافه شدی(عجب چیزی گفتم)
_هیق... به نظرت میشه! خری داداشم؟!
+داداش؟ الان من داداشتم!
_خب یه جورایی داداش ناتنیمی دیه...
+*عصبانی شدن* کی گفته من داداشتم! چرا فاز میگیری
_باشه خببب چتههه.... از بچگی دوست داشتم داداش بزرگ داشته باشم....
<مامان یونا صداشون میزنه>
یونا: اوممم مامان میشه امشب اینجا بمونم؟!
مامان یونا: چـ.. چی؟! البته دخترم سوال نداره که اینجارو خونه خودت بدون
البته لِئو رو داداش خودت ندون چون دوست ندارم همچین داداشی داشته باشی
سوهو: حالا نیس من دوست دارم یونا خواهرم باشه
یونا: چرا دوست نداری مامان؟!
مامان یونا: چون.... باید باش زندگی کنی تا بفهمی
یونا: عجبااا یعنی اینقد بده؟!
سوهو: عهه خاله دستت درد نکنه حالا ددم بده هم شدیم!؟
مرسیی که حمایت میکنین🥺
منتظر پارت های بعدی باشین🎀
پارت هفتم☆
مامان یونا: خب پس جالب شد....
یونا: اوهومم خیلیی
<صدای گریه بچه>
مامان یونا: من برم بچه بیدار شد
بابای سوهو: اوه خب پس عزیزم منم برم سرِکار
یونا خدافظ خوشحال شدم دیدمت
<سوهو و یونا نیم ساعته دارن به هم زُل میزنن>
سوهو: اوممم خب چرا نمیشینی..؟!
یونا: الان بنظرت واقعا میشه نشست؟!
سوهو: چرا خار تو پشتته!
+مسخره.... فقط پشمام ریخته..
_اوممم خب پشماتو بزن
+خیلی نمکی بامزه(با قیافه کاملا جدی)
_میدونمممم، چایی میخوایی؟
+اره ممنون میشم
_خونه مامانته راحت باش
+چطور راحت باشم وقتی قُلد...
<سوهو میاد جلوی دهنشو میگیره>
<به هم زُل میزنن>
|چرا.... چراا قلبم داره اینقد تند میکوبه....
سوهو اروم باش... اروم باش|
یونا: نزدیک بود خفم کنیااا چیه ترسیدی!؟*طعنه*
سوهو: هیسسس اگه بفهمن تو این مدرسه هم قلدرم دیه کارم تمومه
یونا: اوووو پس تو چندتا مدرسه قُلدُر بودیی!
سوهو: هیسسسس
_عجببب حالا تو چندتا مدرسه قُلدر بودی؟*صداشو هعیی بلند تر میکنه*
+دلت میخواد بری تو مخ من هاا
_اووممم خب.... یه شرط داره
به شرطی که یه هفته تمام مشقامو بنویسی
+چییی من اگه درس خون باشم خودم مشقامو مینویسم یه چی دیه بگو
_خب پس میتونی یه کاری کنی مامانم یه هفته بیاد خونمون!؟
+براچی باید بیاد خونتون شاسگول الان بابات نامحرمه مامانته یادت باشه دیه به هم ربطی ندارن
_میدونم ولی میخوام یه بار دیگه تجربش کنم
+چیو؟
_خانواده داشتنو....
+اوممم میخوای تجربش کنی با من؟!
_چـ... چـ... چی؟! منظورت چیه!
+منحرف نشوو... منظورم اینه که.... میخوای...... اوممم میخوای بریم دریا؟! اونجا جون میده واسه اینکه حالو هوات عوض شه
_خب اونوقت این چه ربطی به خانواده داره!
+همین که اب و شنو ماهی و اینارو میبینی که مث یه خانوادن انگار تو هم به جمعشون اضافه شدی(عجب چیزی گفتم)
_هیق... به نظرت میشه! خری داداشم؟!
+داداش؟ الان من داداشتم!
_خب یه جورایی داداش ناتنیمی دیه...
+*عصبانی شدن* کی گفته من داداشتم! چرا فاز میگیری
_باشه خببب چتههه.... از بچگی دوست داشتم داداش بزرگ داشته باشم....
<مامان یونا صداشون میزنه>
یونا: اوممم مامان میشه امشب اینجا بمونم؟!
مامان یونا: چـ.. چی؟! البته دخترم سوال نداره که اینجارو خونه خودت بدون
البته لِئو رو داداش خودت ندون چون دوست ندارم همچین داداشی داشته باشی
سوهو: حالا نیس من دوست دارم یونا خواهرم باشه
یونا: چرا دوست نداری مامان؟!
مامان یونا: چون.... باید باش زندگی کنی تا بفهمی
یونا: عجبااا یعنی اینقد بده؟!
سوهو: عهه خاله دستت درد نکنه حالا ددم بده هم شدیم!؟
مرسیی که حمایت میکنین🥺
منتظر پارت های بعدی باشین🎀
۴۶۷
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.