عشق نفرین شده
عشق_نفرین_شده
#پارت_7
🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪
لیسا: تا جون داشتم... گریه کردم... ک یهو.. خدمتکار اومد.. داخل...
خدمتکار: خانوم... این.. لباس.. مهمونی هستش...
لیسا: ممنون...
خدمتکار: بااجازه...
لیسا: ی نگا ب لباس انداختم... ازش بدم میومد(عکس لباسو میدم) رفتم رو تخت نشستم.. ک یهو خوابم برد...
**
جونگکوک: از شرکت ک اومدم... رفتم اتاق.. دیدم.. لیسا خوابه... ساعتو نگا کردم... سه ساعت دیگه باید میرفتیم... لباسمو دراوردم... و با لباس خونگی عوض کردم بعدش.. رفتم رو تخت.. کنارش لم داد... بهش نکا کردم.. از نزدیک صورتش.. واقعا کیوت.. بود... چهرش... واقعا پرستیدنی بود... اما چرا من باهاش خشن.. بودم...
بیخیال... بهش ک نکاه... کردم.. نفهمیدم کی خوابم برد...
لیسا: یهو... سنگینی دست یکی رو روی شکمم حس کردمو بلند شدم... جونگکوک. بود.. بهش خیره موندم... لعدش ی نکاه ب ساعت کردم.. بلند شدم رفتم.. پایین... یچیزی خوردم... و. رفتم حموم.... همون لباسو تنم.. کردم... ک نتوستم.. زیپ پشتشو ببندم.. هی این دس اون دس کردم اما نشد... ک یهوو😈😈😈🍷🍷🍷
ک یهو.. گرمی... نفسای یکیوو پشت کمرم حس کردم...
جونگکوک: تقلا کردنش.. برا بستن زیپ... رو دیدم.. و رفتم از پشت... بهش نزدیک شدم و قورتمو نزدیک کمرش کردم... ک بدنش لرزید...
لیسا: دستاشو اروم از پشت نزدیک ب سی/نه هام... اورد...
چی... چیکار... میکنی...
جونگکوک: میخوام... لمست.. کنم..
لیسا: بهم دست نزن...
جونگکوک: ولی.. من.... بدنت... تخریکم... میکنه..
لیسا: نمیدونستم.. بهش بگم.. زیپو ببنده یانه...
ولی چشامو بستمو گفتم..
میشه.. میشه..
جونگکوک: میشنوم.. بیبی...
لیسا: میشه... زیپ.. لباسمو ببندی...
جونگکوک: اوممم... حتما... اروم.. و جوری ک تحریک.. بشه.. اروم... زیپو کشیدم...
لیسا: تحریکم کرد.. بدجور.. از اینه نگاش کردم... خودمو بهش نزدیک کردم... و...
میخوام... بهم دست بزنی... میخوام منو ببوسی...
جونگکوک: صورتشو سمتم. گرفتم.. 😈😈😈🍷🍷
کامنت یادت باشه بزاری🩸😈
#پارت_7
🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪
لیسا: تا جون داشتم... گریه کردم... ک یهو.. خدمتکار اومد.. داخل...
خدمتکار: خانوم... این.. لباس.. مهمونی هستش...
لیسا: ممنون...
خدمتکار: بااجازه...
لیسا: ی نگا ب لباس انداختم... ازش بدم میومد(عکس لباسو میدم) رفتم رو تخت نشستم.. ک یهو خوابم برد...
**
جونگکوک: از شرکت ک اومدم... رفتم اتاق.. دیدم.. لیسا خوابه... ساعتو نگا کردم... سه ساعت دیگه باید میرفتیم... لباسمو دراوردم... و با لباس خونگی عوض کردم بعدش.. رفتم رو تخت.. کنارش لم داد... بهش نکا کردم.. از نزدیک صورتش.. واقعا کیوت.. بود... چهرش... واقعا پرستیدنی بود... اما چرا من باهاش خشن.. بودم...
بیخیال... بهش ک نکاه... کردم.. نفهمیدم کی خوابم برد...
لیسا: یهو... سنگینی دست یکی رو روی شکمم حس کردمو بلند شدم... جونگکوک. بود.. بهش خیره موندم... لعدش ی نکاه ب ساعت کردم.. بلند شدم رفتم.. پایین... یچیزی خوردم... و. رفتم حموم.... همون لباسو تنم.. کردم... ک نتوستم.. زیپ پشتشو ببندم.. هی این دس اون دس کردم اما نشد... ک یهوو😈😈😈🍷🍷🍷
ک یهو.. گرمی... نفسای یکیوو پشت کمرم حس کردم...
جونگکوک: تقلا کردنش.. برا بستن زیپ... رو دیدم.. و رفتم از پشت... بهش نزدیک شدم و قورتمو نزدیک کمرش کردم... ک بدنش لرزید...
لیسا: دستاشو اروم از پشت نزدیک ب سی/نه هام... اورد...
چی... چیکار... میکنی...
جونگکوک: میخوام... لمست.. کنم..
لیسا: بهم دست نزن...
جونگکوک: ولی.. من.... بدنت... تخریکم... میکنه..
لیسا: نمیدونستم.. بهش بگم.. زیپو ببنده یانه...
ولی چشامو بستمو گفتم..
میشه.. میشه..
جونگکوک: میشنوم.. بیبی...
لیسا: میشه... زیپ.. لباسمو ببندی...
جونگکوک: اوممم... حتما... اروم.. و جوری ک تحریک.. بشه.. اروم... زیپو کشیدم...
لیسا: تحریکم کرد.. بدجور.. از اینه نگاش کردم... خودمو بهش نزدیک کردم... و...
میخوام... بهم دست بزنی... میخوام منو ببوسی...
جونگکوک: صورتشو سمتم. گرفتم.. 😈😈😈🍷🍷
کامنت یادت باشه بزاری🩸😈
۷.۰k
۰۷ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.