نمی خواستند باور کنند که حال نوبت خودشان است و باید چندین
نمی خواستند باور کنند که حال نوبت خودشان است و باید چندین قانون رو زیر پا بگذارند و این اولین قدم به سوی یک عاشقانه مرگبار است ....
عاشقانه مرگبار
p9.
ویو جونگکوک
چشماش از کهکشان ها هم زیبا تر بود نمی توانستم و نمی خواستم ازش چشم بردارم ولی نه باید مقاومت کنم من نمیتونم عاشق شده باشم اونم عاشق یه انسان ، امکان نداره ، این عشق غیر ممکنه
ویو ات
چه بلایی سرم اومده چرا نمیتونم ازش چشم بردارم چرا اخم کردن برام سخت شده چرا ضربانم بالا رفته ؟
نه امکان نداره بزارم قلبم عاشق شه اونم عاشق یه موجود عجیب این عشق غیر ممکنه !
@ همین که گفتم
_ اگه گوش نکنم چی ؟
@ جز مرگ اون دوستت یا کار کردن انتخاب دیگه ای نداری
_ باشه ولی به اون کاری نداشته باش
@ خوبه ...... اجومااااا
# بله ارباب
@ از الان به بعد این خدمت کاره شخصیه منه بهش قوانین و شرایط رو بگو و اتاق و لباسش رو بهش بده ، از فردا هم کارش رو شروع میکنه
# چشم ارباب ، دنبالم بیا .....
روی تخت نشسته بودم و به زندگیم و جیا فکر می کردم آخه چرا ؟ چرا دوباره باید برگردم سر خونه اول مگه من چه گناهی کردم که وقتی تازه داشتم طعم خوش بختی رو حس میکردم باید از دستش بدم ؟
بدون اینکه کنترلی رو خودم داشته باشم خیسی اشک هام رو روی گونم حس کردم و همین باعث شد بغظ چند سالم بشکنه و تا خود صبح بابت تمام سختی هایی که کشیده بودم ، آدم های اطرافم ، حرفا و کارهاشون ، زندگیم و خودم اشک بریزم جوری که صبح دیگه از شدت سر درد و چشم دردم بلند شدم و سمت دستشویی رفتم ساعت ۶ و نیم بود من ۸ باید شروع میکردم پس رفتم یه دوش چند مینی گرفتم و کارای لازم رو کردم لباسم رو پوشیدم باید بگم از ترکیب رنگی لباسه خیلی خوشم اومده بود و با وسایل آرایش کمی که با خودم آورده بودم به آرایش لایت کردم و مو هام رو شونه کردم و بالا بستمش چون مو هام بلند بود اگه باز میزاشتمشون خیلی دردسر ساز میشد ، بخشی از مو هام رو هم روی صورتم ریختم تمام شد باید بگم واقعا خوشگل شده بودم ( تازه جین و ندیده اینه ، ببینتش چی میشه 😂)
ساعت ۷و نیم بود پس رفتم رو تخت نشستم و یکم با گوشیم ور رفتم تا ۸ شد و رفتم پایین
کلی خدمتکار اونجا بود چرا باید منو واسه خدمتکار شخصیش بیاره 🙄
# بیا اینا رو ببر اتاق ارباب ، طبقه دوم اتاق اخر بدو
_ باشه باشه رفتم
سینی رو گرفتم و با دقت بردم بالا و با هزار بدبختی در زدم
تق تق ( مثلا در زد )
@ بیا تو
درو باز کردم و رفتم داخل عجب اتاقی بود یه تخت بزرگ با یه میز کار گوشه اتاق میشه گفت اتاقش یه خونه کامل بود همچی داشت بجز آشپزخونه خودش هم روی میز کارش پشت به من نشسته بود رفتم جلو و سینی رو گذاشتم روی میز که یهو .....
ادامه دارد ....
خماری ....... 💀😈
عاشقانه مرگبار
p9.
ویو جونگکوک
چشماش از کهکشان ها هم زیبا تر بود نمی توانستم و نمی خواستم ازش چشم بردارم ولی نه باید مقاومت کنم من نمیتونم عاشق شده باشم اونم عاشق یه انسان ، امکان نداره ، این عشق غیر ممکنه
ویو ات
چه بلایی سرم اومده چرا نمیتونم ازش چشم بردارم چرا اخم کردن برام سخت شده چرا ضربانم بالا رفته ؟
نه امکان نداره بزارم قلبم عاشق شه اونم عاشق یه موجود عجیب این عشق غیر ممکنه !
@ همین که گفتم
_ اگه گوش نکنم چی ؟
@ جز مرگ اون دوستت یا کار کردن انتخاب دیگه ای نداری
_ باشه ولی به اون کاری نداشته باش
@ خوبه ...... اجومااااا
# بله ارباب
@ از الان به بعد این خدمت کاره شخصیه منه بهش قوانین و شرایط رو بگو و اتاق و لباسش رو بهش بده ، از فردا هم کارش رو شروع میکنه
# چشم ارباب ، دنبالم بیا .....
روی تخت نشسته بودم و به زندگیم و جیا فکر می کردم آخه چرا ؟ چرا دوباره باید برگردم سر خونه اول مگه من چه گناهی کردم که وقتی تازه داشتم طعم خوش بختی رو حس میکردم باید از دستش بدم ؟
بدون اینکه کنترلی رو خودم داشته باشم خیسی اشک هام رو روی گونم حس کردم و همین باعث شد بغظ چند سالم بشکنه و تا خود صبح بابت تمام سختی هایی که کشیده بودم ، آدم های اطرافم ، حرفا و کارهاشون ، زندگیم و خودم اشک بریزم جوری که صبح دیگه از شدت سر درد و چشم دردم بلند شدم و سمت دستشویی رفتم ساعت ۶ و نیم بود من ۸ باید شروع میکردم پس رفتم یه دوش چند مینی گرفتم و کارای لازم رو کردم لباسم رو پوشیدم باید بگم از ترکیب رنگی لباسه خیلی خوشم اومده بود و با وسایل آرایش کمی که با خودم آورده بودم به آرایش لایت کردم و مو هام رو شونه کردم و بالا بستمش چون مو هام بلند بود اگه باز میزاشتمشون خیلی دردسر ساز میشد ، بخشی از مو هام رو هم روی صورتم ریختم تمام شد باید بگم واقعا خوشگل شده بودم ( تازه جین و ندیده اینه ، ببینتش چی میشه 😂)
ساعت ۷و نیم بود پس رفتم رو تخت نشستم و یکم با گوشیم ور رفتم تا ۸ شد و رفتم پایین
کلی خدمتکار اونجا بود چرا باید منو واسه خدمتکار شخصیش بیاره 🙄
# بیا اینا رو ببر اتاق ارباب ، طبقه دوم اتاق اخر بدو
_ باشه باشه رفتم
سینی رو گرفتم و با دقت بردم بالا و با هزار بدبختی در زدم
تق تق ( مثلا در زد )
@ بیا تو
درو باز کردم و رفتم داخل عجب اتاقی بود یه تخت بزرگ با یه میز کار گوشه اتاق میشه گفت اتاقش یه خونه کامل بود همچی داشت بجز آشپزخونه خودش هم روی میز کارش پشت به من نشسته بود رفتم جلو و سینی رو گذاشتم روی میز که یهو .....
ادامه دارد ....
خماری ....... 💀😈
۴.۷k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.