سلام ema عزیز
سلام ema عزیز
روز 356
تولد 28 سالگی من با بد قولی شروع شد که هیچ قسمتش سهم من نبود و هر چقدر خواستم این به تو توضیح بدم تو قبول نکردی یعنی اصلا جواب گوشی ندادی بعد کلی پیام دادن و خواستن گوشی زنگ خورد و زنگ خورد و صدای بغض آلود تو پشت گوشی بود که گفت تولدت مبارک
من بدون وقفه شروع به توضیح دادن کردم
وسط حرفهام بودم که گفتی من الان وسط سالن دانشگاه ادبیات هستم دوست داری بزنم زیر گریه همه من ببینم
من به فدای تمام اشکهات دست من نبود ، نشد
قول داده بودی بیای ، کلی مهمون دعوت کردم ، خودت گفتی پیاده هم شده میام
اون لحظات سخت ترین قسمت روز تولدم بود
دنبال کسی میگشتم که محکم بزنه توی گوشم و من از این خواب بیدار کنه
گوشی قطع شد و پیامی روی گوشی ظاهر شد تولدت مبارک فقط امروز دیگه زنگ نزن ، بزار توی حال خودم باشم
من داشتم به همه گیر میدادم و بهونه کار انجام نداده یا درست انجام نشده را
مدیر پروژه وسط این هیاهو که دلیل اصلی نرفتن من بود
داشت حرف میزد من داشتم محاسبه میکردم که صورتش با کدوم مشت دستم هدف قرار بدم
که یهویی صدایی پیچید توی کارگاه و سیلو سیمان عمود اومد پایین و خراب شد
توی غبار های سیمان فقط صدا بود که میومد
یکی داد رسول رسول
نفر اول وارد اون غبار شدم دنبال نفرات کارگاه میگشتم رسول ، سعدی ، فرشاد ، مجید و چند نفر دیگه
همه بودن جز یکی که به عنوان تکنسین برق دو روز بود اومده بود توی کارگاه
آقای فدایی بهم گفت اون کوچولو برقکار نیست
خشکم زد و موندم دوباره برگشتم داخل اون همه غبار. داد میزدم برقکار
نمیدونستم دنبال چی باید میگشتم
یهویی صدایی بیرون از غبار با فاصله دور جواب داد من اینجام
دیده بود سیلو داره میافته به سمت ژنراتور رفته بود و برق قطع کرده بود
غبار خوابید
همه هنگ کرده بودن
من دنبال راهنمایی بودم که بگه چیکار کنم
به هرکسی چیزی میگفتم یا میخواستم جوابی نمیداد
دو ساعت از ماجرا گذشت
ناهار تمام شد و من رفتم سراغ رسول ، همفکری کردیم و شروع کردیم به برشکاری و خالی کردن سیمان ها
وسط کار استادم زنگ زد
گفت شنیدم چی شده ، پر از بغض بودم و میپرسید که چیکار میخوای بکنی ، گفتم فقط تنهام ، با خنده گفت تو اونجایی درست فکر کن ، تصمیم درست مطمن باش ، میگیری
ساعت پنج که شد همه رفتن من موندم شش نفر که تا آخر با من موندن ساعت نه شب سوله جمع شد ، هفتاد تن سیمان داخل کانالی که درست کرده بودیم ریختیم و برگشتیم خوابگاه
صبح روز بعد وقتی واسه صبونه رفتم آشپزخونه دیدم استادم (سر پرست کارگاه) زودتر از من اونجا نشسته و منتظر من ، گفت صبحونه را خوردی وسایلت جمع کن و برو مرخصی نگران چیزی هم نباش
ادامه دارد .... .
روز 356
تولد 28 سالگی من با بد قولی شروع شد که هیچ قسمتش سهم من نبود و هر چقدر خواستم این به تو توضیح بدم تو قبول نکردی یعنی اصلا جواب گوشی ندادی بعد کلی پیام دادن و خواستن گوشی زنگ خورد و زنگ خورد و صدای بغض آلود تو پشت گوشی بود که گفت تولدت مبارک
من بدون وقفه شروع به توضیح دادن کردم
وسط حرفهام بودم که گفتی من الان وسط سالن دانشگاه ادبیات هستم دوست داری بزنم زیر گریه همه من ببینم
من به فدای تمام اشکهات دست من نبود ، نشد
قول داده بودی بیای ، کلی مهمون دعوت کردم ، خودت گفتی پیاده هم شده میام
اون لحظات سخت ترین قسمت روز تولدم بود
دنبال کسی میگشتم که محکم بزنه توی گوشم و من از این خواب بیدار کنه
گوشی قطع شد و پیامی روی گوشی ظاهر شد تولدت مبارک فقط امروز دیگه زنگ نزن ، بزار توی حال خودم باشم
من داشتم به همه گیر میدادم و بهونه کار انجام نداده یا درست انجام نشده را
مدیر پروژه وسط این هیاهو که دلیل اصلی نرفتن من بود
داشت حرف میزد من داشتم محاسبه میکردم که صورتش با کدوم مشت دستم هدف قرار بدم
که یهویی صدایی پیچید توی کارگاه و سیلو سیمان عمود اومد پایین و خراب شد
توی غبار های سیمان فقط صدا بود که میومد
یکی داد رسول رسول
نفر اول وارد اون غبار شدم دنبال نفرات کارگاه میگشتم رسول ، سعدی ، فرشاد ، مجید و چند نفر دیگه
همه بودن جز یکی که به عنوان تکنسین برق دو روز بود اومده بود توی کارگاه
آقای فدایی بهم گفت اون کوچولو برقکار نیست
خشکم زد و موندم دوباره برگشتم داخل اون همه غبار. داد میزدم برقکار
نمیدونستم دنبال چی باید میگشتم
یهویی صدایی بیرون از غبار با فاصله دور جواب داد من اینجام
دیده بود سیلو داره میافته به سمت ژنراتور رفته بود و برق قطع کرده بود
غبار خوابید
همه هنگ کرده بودن
من دنبال راهنمایی بودم که بگه چیکار کنم
به هرکسی چیزی میگفتم یا میخواستم جوابی نمیداد
دو ساعت از ماجرا گذشت
ناهار تمام شد و من رفتم سراغ رسول ، همفکری کردیم و شروع کردیم به برشکاری و خالی کردن سیمان ها
وسط کار استادم زنگ زد
گفت شنیدم چی شده ، پر از بغض بودم و میپرسید که چیکار میخوای بکنی ، گفتم فقط تنهام ، با خنده گفت تو اونجایی درست فکر کن ، تصمیم درست مطمن باش ، میگیری
ساعت پنج که شد همه رفتن من موندم شش نفر که تا آخر با من موندن ساعت نه شب سوله جمع شد ، هفتاد تن سیمان داخل کانالی که درست کرده بودیم ریختیم و برگشتیم خوابگاه
صبح روز بعد وقتی واسه صبونه رفتم آشپزخونه دیدم استادم (سر پرست کارگاه) زودتر از من اونجا نشسته و منتظر من ، گفت صبحونه را خوردی وسایلت جمع کن و برو مرخصی نگران چیزی هم نباش
ادامه دارد .... .
۲۰.۴k
۰۹ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.