عـــــــــشــــــــق اشـــــــتــــــبــــــاه
عـــــــــشــــــــق اشـــــــتــــــبــــــاه
پــــــــــــارت³
(گایز شما که شرطا رو نرسوندید ولی من گذاشتم..)
ات ویو:
کیک اماده شده غذا هم حاضره حالا منتظرم جیمین بیاد
صدای کلید اومد پس منم با لبخند به در نگاه کردم.. با چیزی که دیدم.. قلبم منجمد شد
جیمین دست یه دختر و گرفته بود
ات: ج.ی. جیمیناا این دیگه کیه؟
جیمین: ات این زنمه.. از این به بعد اون عشق منه وسایلتو جمع کن لطفا(بغض)
ات: جیمین کی... مجبورت کرده این کارو بکنی؟؟ مگه نگفتی عاشق منی و هیچوقت ترکم نمیکنی؟ همه ی اون حرفا دروغ بود؟.. جیمین مامانت گفته باید از من جدا شی؟؟
مگه نکفتی به خاطر بچه دار نشدنت ولت نمیکنم؟؟ تو یه دروغگو ای ازت متنفرم
جیمین: اره دقیقا.. مامانم بهم گفت ازت جدا شم و زندگیمو به خاطر تو خراب نکنم
من مینجی رو دوست دارم.. میخوام باهاش زندگی کنم و با بچمون شاد باشیم بدون هیچکس(با داد و گریه)
ات: باشه پس خوشت بخت شو..(گریه و عصبانیت)
رفتم جلوی دختره.. انگشتر ازدواجمون و برای اولین با از دستم در اوردم و به یکی دیگه سپردم (گریه کنید دوستان)
دست مینجی رو گرفتم و حلقه رو گذاشتم تو دستش و مشتش و بستم
ات: خوشبختش نکنی.. من میدونم با تو (بغض و پوکر)
مینجی: ببخشید که از هم جداتون کردم(اشک)
ات: تقصیر تو نیست.. مشکل از من بود
چند روز بعد
ات: افسردگی گرفته بودم با درجه ی شدید.. برام سخت بود که از دور جیمین و عشقش و تناشا کنم که باهم خوشحالن.. منم ارزوم بود بچه داشته باشم. منن دوست داشتم کنار جیمین خوشبخت شیم.. اما.. این سرنوشته کوفتی قراره به کجا برسه؟ بهتر میشه یا بدتر؟
دیگه دلیلی برای زندگی ندارم.. خداحافظ جیمین دوست دارم
{گایز یه نکته بگم ات الان دقیقا روی پشت بوم برج نامسان ایستاده و خودشو
پرت کرد پایین🌼
(ناموصا لایکارو ببرید بالا:)
پــــــــــــارت³
(گایز شما که شرطا رو نرسوندید ولی من گذاشتم..)
ات ویو:
کیک اماده شده غذا هم حاضره حالا منتظرم جیمین بیاد
صدای کلید اومد پس منم با لبخند به در نگاه کردم.. با چیزی که دیدم.. قلبم منجمد شد
جیمین دست یه دختر و گرفته بود
ات: ج.ی. جیمیناا این دیگه کیه؟
جیمین: ات این زنمه.. از این به بعد اون عشق منه وسایلتو جمع کن لطفا(بغض)
ات: جیمین کی... مجبورت کرده این کارو بکنی؟؟ مگه نگفتی عاشق منی و هیچوقت ترکم نمیکنی؟ همه ی اون حرفا دروغ بود؟.. جیمین مامانت گفته باید از من جدا شی؟؟
مگه نکفتی به خاطر بچه دار نشدنت ولت نمیکنم؟؟ تو یه دروغگو ای ازت متنفرم
جیمین: اره دقیقا.. مامانم بهم گفت ازت جدا شم و زندگیمو به خاطر تو خراب نکنم
من مینجی رو دوست دارم.. میخوام باهاش زندگی کنم و با بچمون شاد باشیم بدون هیچکس(با داد و گریه)
ات: باشه پس خوشت بخت شو..(گریه و عصبانیت)
رفتم جلوی دختره.. انگشتر ازدواجمون و برای اولین با از دستم در اوردم و به یکی دیگه سپردم (گریه کنید دوستان)
دست مینجی رو گرفتم و حلقه رو گذاشتم تو دستش و مشتش و بستم
ات: خوشبختش نکنی.. من میدونم با تو (بغض و پوکر)
مینجی: ببخشید که از هم جداتون کردم(اشک)
ات: تقصیر تو نیست.. مشکل از من بود
چند روز بعد
ات: افسردگی گرفته بودم با درجه ی شدید.. برام سخت بود که از دور جیمین و عشقش و تناشا کنم که باهم خوشحالن.. منم ارزوم بود بچه داشته باشم. منن دوست داشتم کنار جیمین خوشبخت شیم.. اما.. این سرنوشته کوفتی قراره به کجا برسه؟ بهتر میشه یا بدتر؟
دیگه دلیلی برای زندگی ندارم.. خداحافظ جیمین دوست دارم
{گایز یه نکته بگم ات الان دقیقا روی پشت بوم برج نامسان ایستاده و خودشو
پرت کرد پایین🌼
(ناموصا لایکارو ببرید بالا:)
۳.۸k
۱۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.