تغییر
#تغییر
_ امیلی، اون...خواهرت نیست؟ Alan
امیلی با صدایی تقریبا بلند گفت: لیندا؟
یکی از آن دو نفر ایستاد.
نفر دوم دستش را کشید و او را چند قدم جلو انداخت.
جان گفت: مثل اینکه خودشه....
آن دو نفر کم کم داشتند از زیر سایه درختان انبوه و خشک جنگل درمی آمدند و
چهره هایشان واضح تر میشد.
کارلا هم که همچنان دست لیندا را محکم گرفته بود، با دیدن آن سه قیافه ی آشنا نفس راحتی کشید و با سرعت بیشتری حرکت کرد.
در یک قدمی آنها ایستاد و با لحن شادی گفت: سلام!
جان هم سلام کرد و قبل از اینکه چیز دیگری
بگوید کارلا گفت:
_ شما راهی پیدا کردین یا مثل بقیه ناکام موندین؟
_ اتفاقا پیدا کردیم، ولی....
کارلا با هیجان داد زد: واقعا؟ کو؟کجاست؟
جان با انگشت اشاره ی مختصری به راه تنگ و باریکی که درست پشت سر کارلا بود
کرد و گفت: اونجا.
کارلا و لیندا برگشتند و به آن نقطه و تابلوی کوچک روی درخت خیره شدند.
_ هایتاگراف؟ Carla
_ احتمالا اسم یه شهره....نباید زیاد دور باشه....ما داشتیم می رفتیم اینوری که شما رو دیدیم... jean
_ باید به بقیه هم بگیم...آره باید بهشون بگیم که راه خروجو پیدا کردیم و بعد بریم هایتاگراف....لیندا گوشیتو بده لطفا...
لیندا دوباره موبایلش را از کیفش بیرون کشید و در دست کارلا گذاشت.
_ جان، توام که موبایل همراته،نه؟ Carla
_ آره. jean
_ پس لطف کن به تد یا جسیکا زنگ بزن...منم با جک تماس میگیرم...یا میخوای تو به جک....
_ نه ممنون. jean
و مشغول شماره گیری شد.
سه و نیم دقیقه بعد، در حالی که همه
بی حوصله و کسل سر جایشان ایستاده بودند و به کارلا نگاه می کردند،بالاخره
تماس را قطع کرد و موبایل لیندا را در دستش گذاشت و گفت: همه دارن میان اینجا...ببخشید اگه زیاد حرف زدم آخه رزیتا....
_ اومدن. Alan
هر چهار نفر به سمت نقطه ای که آلن نگاه میکرد برگشتند و به منظره ی ورود باشکوه
پنج نفر دیگر خیره شدند.
تد انگار از بالای کوه یا صخره ای سر خورده باشد روی زمین افتاده و گرد و خاک زیادی هوا کرده بود.
رزیتا چپ چپ به جسیکا نگاه میکرد،انگار میخواست داد بزند: ازت متنفرم...بالاخره یه روزی به حسابت میرسم...
و جسیکا هم با قیافه ای خونسرد به او زل زده بود.
_ عصبی نشو خانوم معلم، ما حالا حالا ها باهم کار داریم...
این جمله را به وضوح میشددر نگاهش دید.
برادلی در حالی که سعی می کرد به تد کمک کند بلند شود، خودش هم سکندری خورد و روی تد افتاد.
جک هم که درست پشت سرشان بود نتوانست خودش را کنترل کند و بلافاصله روی آن دو افتاد.
جسیکا بالاخره نگاهش را از رزیتا برداشت و به کمک آنها شتافت.
دست جک را گرفت و بلندش کرد،تد را از یقه لباسش و برادلی را از آستین بالا کشید.
رزیتا از بین آن چهار نفر که وسط راه ایستاده و تمام جاده ی کوچک را اشغال کرده بودند،
راهی برای خودش باز کرد و به سختی خودش را به کارلا رساند.
_ سلام...راهو پیدا کردین؟
_ آره. پشت سرته.
رزیتا برگشت و به تنها راه خروج فعلی نگاهی انداخت.
_ خوبه...
.
.
.
درست نیم ساعت بود که داشتند در مسیری که به جایی به نام هایتاگراف ختم میشد راه میرفتند و هنوز به آن نقطه نرسیده بودند.
_ اه....پس این هایتاگراف کجاست؟ چرا هرچی میریم جلو به یه خونه خرابه نمیرسیم....اصلا از کجا معلوم این هایتاگراف اسم یه شهر باشه؟ شاید یه جنگل دیگه ست
که..... Emily
_ امیلی میشه خفه شی؟ فقط تو نیستی که نیم ساعته داره راه میره...هممون خسته شدیم.... Jessica
جک که جلوتر از بقیه بود ناگهان گفت:وایسین....یه چیزی اینجاست....
همه پشت سرش ایستادند و سعی کردند به آن نقطه نگاه کنند.
چند متر آن طرف تر، بین آخرین درختان خشک شده ی جنگل، چیزی شبیه به یک دیوار یا سد بلند قرار داشت.
که البته زیاد شبیه دیوار نبود، چون به راحتی میشد آن طرفش را دید، انگار نامرئی بود.
هر چند رنگش آبی بود، اما بنظر می رسید سدی از جنس آب باشد؛زیرا هر چیزی که آن طرف دیوار بود را میشد از درونش دید.
چند ساختمان بلند و سفید رنگ درست آن طرف دیوار بودند که خبر از آزادی و حیات میدادند.
تنها چیز نگران کننده همان سد یا دیوار بود،که خطرناک بودن یا نبودنش را نمی شد
تشخیص داد.
سد آبی، چه خطری می تواند داشته باشد؟
عجیب بود اما خطرناک بنظر نمی رسید.
جسیکا از ته صف کوتاهشان گفت: جک قصد رفتن نداری؟ نکنه زیرلفظی میخوای برادر من؟ د برو دیگه...
جک قدمی جلوتر رفت و دوباره ایستاد.
جسیکا که کلافه شده بود دوباره داد زد:
کی پشت سر جک وایساده؟
برادلی گفت :من.
_ برد تویی؟ لطف میکنی تو به جای جک اول بری جلو؟ یادم رفته بود از آب میترسه...
جک با عصبانیت نگاهش کرد و داد زد: من از آب نمیترسم! فق
_ امیلی، اون...خواهرت نیست؟ Alan
امیلی با صدایی تقریبا بلند گفت: لیندا؟
یکی از آن دو نفر ایستاد.
نفر دوم دستش را کشید و او را چند قدم جلو انداخت.
جان گفت: مثل اینکه خودشه....
آن دو نفر کم کم داشتند از زیر سایه درختان انبوه و خشک جنگل درمی آمدند و
چهره هایشان واضح تر میشد.
کارلا هم که همچنان دست لیندا را محکم گرفته بود، با دیدن آن سه قیافه ی آشنا نفس راحتی کشید و با سرعت بیشتری حرکت کرد.
در یک قدمی آنها ایستاد و با لحن شادی گفت: سلام!
جان هم سلام کرد و قبل از اینکه چیز دیگری
بگوید کارلا گفت:
_ شما راهی پیدا کردین یا مثل بقیه ناکام موندین؟
_ اتفاقا پیدا کردیم، ولی....
کارلا با هیجان داد زد: واقعا؟ کو؟کجاست؟
جان با انگشت اشاره ی مختصری به راه تنگ و باریکی که درست پشت سر کارلا بود
کرد و گفت: اونجا.
کارلا و لیندا برگشتند و به آن نقطه و تابلوی کوچک روی درخت خیره شدند.
_ هایتاگراف؟ Carla
_ احتمالا اسم یه شهره....نباید زیاد دور باشه....ما داشتیم می رفتیم اینوری که شما رو دیدیم... jean
_ باید به بقیه هم بگیم...آره باید بهشون بگیم که راه خروجو پیدا کردیم و بعد بریم هایتاگراف....لیندا گوشیتو بده لطفا...
لیندا دوباره موبایلش را از کیفش بیرون کشید و در دست کارلا گذاشت.
_ جان، توام که موبایل همراته،نه؟ Carla
_ آره. jean
_ پس لطف کن به تد یا جسیکا زنگ بزن...منم با جک تماس میگیرم...یا میخوای تو به جک....
_ نه ممنون. jean
و مشغول شماره گیری شد.
سه و نیم دقیقه بعد، در حالی که همه
بی حوصله و کسل سر جایشان ایستاده بودند و به کارلا نگاه می کردند،بالاخره
تماس را قطع کرد و موبایل لیندا را در دستش گذاشت و گفت: همه دارن میان اینجا...ببخشید اگه زیاد حرف زدم آخه رزیتا....
_ اومدن. Alan
هر چهار نفر به سمت نقطه ای که آلن نگاه میکرد برگشتند و به منظره ی ورود باشکوه
پنج نفر دیگر خیره شدند.
تد انگار از بالای کوه یا صخره ای سر خورده باشد روی زمین افتاده و گرد و خاک زیادی هوا کرده بود.
رزیتا چپ چپ به جسیکا نگاه میکرد،انگار میخواست داد بزند: ازت متنفرم...بالاخره یه روزی به حسابت میرسم...
و جسیکا هم با قیافه ای خونسرد به او زل زده بود.
_ عصبی نشو خانوم معلم، ما حالا حالا ها باهم کار داریم...
این جمله را به وضوح میشددر نگاهش دید.
برادلی در حالی که سعی می کرد به تد کمک کند بلند شود، خودش هم سکندری خورد و روی تد افتاد.
جک هم که درست پشت سرشان بود نتوانست خودش را کنترل کند و بلافاصله روی آن دو افتاد.
جسیکا بالاخره نگاهش را از رزیتا برداشت و به کمک آنها شتافت.
دست جک را گرفت و بلندش کرد،تد را از یقه لباسش و برادلی را از آستین بالا کشید.
رزیتا از بین آن چهار نفر که وسط راه ایستاده و تمام جاده ی کوچک را اشغال کرده بودند،
راهی برای خودش باز کرد و به سختی خودش را به کارلا رساند.
_ سلام...راهو پیدا کردین؟
_ آره. پشت سرته.
رزیتا برگشت و به تنها راه خروج فعلی نگاهی انداخت.
_ خوبه...
.
.
.
درست نیم ساعت بود که داشتند در مسیری که به جایی به نام هایتاگراف ختم میشد راه میرفتند و هنوز به آن نقطه نرسیده بودند.
_ اه....پس این هایتاگراف کجاست؟ چرا هرچی میریم جلو به یه خونه خرابه نمیرسیم....اصلا از کجا معلوم این هایتاگراف اسم یه شهر باشه؟ شاید یه جنگل دیگه ست
که..... Emily
_ امیلی میشه خفه شی؟ فقط تو نیستی که نیم ساعته داره راه میره...هممون خسته شدیم.... Jessica
جک که جلوتر از بقیه بود ناگهان گفت:وایسین....یه چیزی اینجاست....
همه پشت سرش ایستادند و سعی کردند به آن نقطه نگاه کنند.
چند متر آن طرف تر، بین آخرین درختان خشک شده ی جنگل، چیزی شبیه به یک دیوار یا سد بلند قرار داشت.
که البته زیاد شبیه دیوار نبود، چون به راحتی میشد آن طرفش را دید، انگار نامرئی بود.
هر چند رنگش آبی بود، اما بنظر می رسید سدی از جنس آب باشد؛زیرا هر چیزی که آن طرف دیوار بود را میشد از درونش دید.
چند ساختمان بلند و سفید رنگ درست آن طرف دیوار بودند که خبر از آزادی و حیات میدادند.
تنها چیز نگران کننده همان سد یا دیوار بود،که خطرناک بودن یا نبودنش را نمی شد
تشخیص داد.
سد آبی، چه خطری می تواند داشته باشد؟
عجیب بود اما خطرناک بنظر نمی رسید.
جسیکا از ته صف کوتاهشان گفت: جک قصد رفتن نداری؟ نکنه زیرلفظی میخوای برادر من؟ د برو دیگه...
جک قدمی جلوتر رفت و دوباره ایستاد.
جسیکا که کلافه شده بود دوباره داد زد:
کی پشت سر جک وایساده؟
برادلی گفت :من.
_ برد تویی؟ لطف میکنی تو به جای جک اول بری جلو؟ یادم رفته بود از آب میترسه...
جک با عصبانیت نگاهش کرد و داد زد: من از آب نمیترسم! فق
۸.۸k
۳۱ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.