رمان زندگی دوباره
رمان زندگی دوباره
پارت۲۴
-شدی ی دکتر
سرشو تکون دادو گفت:
-فقط ۵ سالم بود ک جون ی گنجشکو نجات دادم
خنده ای کردم و گفتم:
-پس از همون اول فرشته نجات بودین
-دقیقا ولی هیچوقت خانوادم راضی ب این کار نبودن
-حتما میگفتن ی مرد باید مهندس باشع
انگشت نشناشو سمتم گرفت و با حیرت گفت:
-دقیقا
وارد سالن شدیم و روی مبل نشستیم ک گفت:
-آلارا خانوم میتونم ی سوالی ازتون بکنم؟
-مهم اینه چ سوالی باشع..
-برای چی خواستین کار کنین؟
سکوت کردمو چیزی نگفتم ک گفت:
-باشه نیازی ب گفتن نیست..
وبعد نگاهی ب ساعت کردوگفت:
-ساعت ۷ شبه میتونید برین ولی کار ما ساعتو زمان ندارع میدونین کع..
سرمو تکون دادم و بعد از عوض کردن روپوشم ب سمت خونع رفتم
با کلید درو باز کردم و با جکی وارد خونه شدم خبری از مامان نبود جکی رو توی اتاق بردم و با وسایلش سرگرمش کردم و بعد ب سمت اتاق مامان رفتم و آروم درشو باز کردم ک با دیدن مامان روی تخت نشسته و با گریه داشت با عکس بابا صحبت میکرد کنارش روی تخت نشستم ک متوجم شد و سریع اشکاشو پاک کرد و برگشت سمتمو گفت:
-سلام عزیزم سرکار چطور بود؟
توی بغلم گرفتمشو گفتم:
-تمام تلاشمونو میکنیم مامان بابا برمیگردع..
-امروز وکیل دیدم
ازش جدا شدمو گفتم:جدا!؟خوب چی گفت؟
-قبول نکردن میگفتن پول تون کمع
دستاشو گرفتمو گفتم:درستش میکنیم مامان نگران نباش
-نمیدونی چ زجری میکشم وقتی تیامو تو خونع نمیبینم وقتی صداشو نمیشنوم یعنی اون الان دارع اونجا چیکار میکنه یعنی غذا میخورع!خوب میخوابع!
توی آغوشم گرفتمش بعد از اینکه ی دل خون اشک ریخت گفت:
-خوب بگو عزیزم سرکارت چطور بود؟
-خیلی خوب بود مخصوصن جون ی کسی رو نجات بدی
لبخند مهربونی زد و گونمو بوسیدوگفت:
-بهت افتخار میکنم عزیزم
با صدای آلارام گوشی از خواب بیدار شدم ساعت ۶ صبح بود خداروشکر امروز هم جای آلارا هستم..
بعداز پوشیدن لباسم ب سمت آشپزخونع رفتم و لقمه ای گرفتم ک مامان گفت:آلارا کجا عزیزم امروز ک دانشگاه نداری
-دانشگاه ندارم ولی کار ک دارم
مامان ناراحت گفت:آرع فراموش کردم
لبخندی زدم و گونشو بوسیدم..
چقدر زندگی آلارا خوبع سراسر محبت و من تنها کاری ک باید واسه این زندگی انجام بدم برگدوندن بابای آلاراست..
خواستم در دامپزشکی رو باز کنم ک نشد وای اینکه قفله نکنه ماهین هنوز نیومدع!..چند بار در زدم ولی انگار کسی تو نبود..آروم روی زمین نشستم یعنی انقدر زود اومدم!؟
گوشیمو برداشتم تا بهش زنگ بزنم ک یادم اومد من شمارشو ندارم
خلاصه بعدکلی مگس پروندن آقای دکتربا ماشین پورششون اومدن
به آقای دکتر چ تیپی هم ب هم زده همچین تیپ زدع انگار اومدع عروسی خوبع تهش باید عوضش کنی با روپوش سفید..
ماهین همنطور ک ب سمتم می اومد عینک آفتابشو برداشتو با تعجب گفت:
-آلارا خانوم!!
پارت۲۴
-شدی ی دکتر
سرشو تکون دادو گفت:
-فقط ۵ سالم بود ک جون ی گنجشکو نجات دادم
خنده ای کردم و گفتم:
-پس از همون اول فرشته نجات بودین
-دقیقا ولی هیچوقت خانوادم راضی ب این کار نبودن
-حتما میگفتن ی مرد باید مهندس باشع
انگشت نشناشو سمتم گرفت و با حیرت گفت:
-دقیقا
وارد سالن شدیم و روی مبل نشستیم ک گفت:
-آلارا خانوم میتونم ی سوالی ازتون بکنم؟
-مهم اینه چ سوالی باشع..
-برای چی خواستین کار کنین؟
سکوت کردمو چیزی نگفتم ک گفت:
-باشه نیازی ب گفتن نیست..
وبعد نگاهی ب ساعت کردوگفت:
-ساعت ۷ شبه میتونید برین ولی کار ما ساعتو زمان ندارع میدونین کع..
سرمو تکون دادم و بعد از عوض کردن روپوشم ب سمت خونع رفتم
با کلید درو باز کردم و با جکی وارد خونه شدم خبری از مامان نبود جکی رو توی اتاق بردم و با وسایلش سرگرمش کردم و بعد ب سمت اتاق مامان رفتم و آروم درشو باز کردم ک با دیدن مامان روی تخت نشسته و با گریه داشت با عکس بابا صحبت میکرد کنارش روی تخت نشستم ک متوجم شد و سریع اشکاشو پاک کرد و برگشت سمتمو گفت:
-سلام عزیزم سرکار چطور بود؟
توی بغلم گرفتمشو گفتم:
-تمام تلاشمونو میکنیم مامان بابا برمیگردع..
-امروز وکیل دیدم
ازش جدا شدمو گفتم:جدا!؟خوب چی گفت؟
-قبول نکردن میگفتن پول تون کمع
دستاشو گرفتمو گفتم:درستش میکنیم مامان نگران نباش
-نمیدونی چ زجری میکشم وقتی تیامو تو خونع نمیبینم وقتی صداشو نمیشنوم یعنی اون الان دارع اونجا چیکار میکنه یعنی غذا میخورع!خوب میخوابع!
توی آغوشم گرفتمش بعد از اینکه ی دل خون اشک ریخت گفت:
-خوب بگو عزیزم سرکارت چطور بود؟
-خیلی خوب بود مخصوصن جون ی کسی رو نجات بدی
لبخند مهربونی زد و گونمو بوسیدوگفت:
-بهت افتخار میکنم عزیزم
با صدای آلارام گوشی از خواب بیدار شدم ساعت ۶ صبح بود خداروشکر امروز هم جای آلارا هستم..
بعداز پوشیدن لباسم ب سمت آشپزخونع رفتم و لقمه ای گرفتم ک مامان گفت:آلارا کجا عزیزم امروز ک دانشگاه نداری
-دانشگاه ندارم ولی کار ک دارم
مامان ناراحت گفت:آرع فراموش کردم
لبخندی زدم و گونشو بوسیدم..
چقدر زندگی آلارا خوبع سراسر محبت و من تنها کاری ک باید واسه این زندگی انجام بدم برگدوندن بابای آلاراست..
خواستم در دامپزشکی رو باز کنم ک نشد وای اینکه قفله نکنه ماهین هنوز نیومدع!..چند بار در زدم ولی انگار کسی تو نبود..آروم روی زمین نشستم یعنی انقدر زود اومدم!؟
گوشیمو برداشتم تا بهش زنگ بزنم ک یادم اومد من شمارشو ندارم
خلاصه بعدکلی مگس پروندن آقای دکتربا ماشین پورششون اومدن
به آقای دکتر چ تیپی هم ب هم زده همچین تیپ زدع انگار اومدع عروسی خوبع تهش باید عوضش کنی با روپوش سفید..
ماهین همنطور ک ب سمتم می اومد عینک آفتابشو برداشتو با تعجب گفت:
-آلارا خانوم!!
۱۸.۸k
۲۲ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.